مشاهدات من در زنجان (آذر ماه 1325 پس از فرار عوامل دولت پیشه وری)

5 بهمن 1384

پژوهشگر: آیت الله سید محمود طالقانی

چکیده: داستان گزارش زیر چنان که در مقدمه آمده، چنین است که آیت الله طالقانی که این زمان به صورت مسلسل درس های تفسیرش را در نشریه آیین اسلام (با مدیریت نوریانی ) منتشر می کرد و همکاری مرتبی با آن داشت و نیز با توصیه جمعی از علمای تهران راهی زنجان شد تا گزارشی از وضعیت شهر تهیه کرده تا در این نشریه به چاپ برسد. حاصل این سفر چند روزه که در آذرماه سال 1325 بوده متنی است که در اینجا ملاحظه می کنید.

 

مقدمه

داستان حکومت پیشه وری در آذربایجان و زنجان یکی از داستانهای تلخ این خطه و تجربه تلخ تر، دخالت دولت سوسیالیستی روسیه در ایران پس از جنگ جهانی دوم است. زمانی که مقرر شد تا نیروهای خارجی از ایران بروند، دولت روسیه تلاش کرد با ایجاد یک دولت مستقل با رهبری جعفر پیشه وری نفوذ خود را در این بخش نگاه دارد. تصور آنان بر این بود که اگر این دولت ماند به راحتی می توانند برای آینده فکری داشته باشند و آنجا را به عنوان پایگاه دائمی خود نگاه دارند. اگر هم نماند دست کم می توانند از آن به عنوان وجه المصالحه استفاده کرده امتیازاتی از دولت مرکزی بگیرند. دولت پیشه وری از آذر 1324 تا آذر 1325 در این بخش حکومت کرد.
سیر حوادث به گونه ای پیش رفت که دولت پیشه وری مجبور به پذیرش شکست شد و عوامل آن به اشاره دولت روسیه منطقه را رها کرده به روسیه گریختند. در این وقت ارتش ایران راهی زنجان و سپس آذربایجان شد و این اقدام به عنوان یک فتح و پیروزی بزرگ در کشور معرفی شد. این خبط روسیه هم ننگی برای آن دولت شد و هم تبلیغی برای غربی ها. این تجربه را هم برای ما گذاشت که به روسها نمی توان اطمینان کرد.
گزارش وقایع شهر تبریز را در این دوره حضرت آیت الله میرزا عبدالله مجتهدی هم که آن زمان در تبریز بوده به صورت روزانه نوشته است که اینجانب آن متن را تحت نام بحران آذربایجان منتشر کردم (تهران، موسسه مطالعات تاریخ معاصر ایران، 1381، 456 ص).
داستان گزارش زیر چنان که در مقدمه آمده، چنین است که آیت الله طالقانی که این زمان به صورت مسلسل درس های تفسیرش را در نشریه آیین اسلام (با مدیریت نوریانی ) منتشر می کرد و همکاری مرتبی با آن داشت و نیز با توصیه جمعی از علمای تهران راهی زنجان شد تا گزارشی از وضعیت شهر تهیه کرده تا در این نشریه به چاپ برسد. حاصل این سفر چند روزه که در آذرماه سال 1325 بوده متنی است که در اینجا ملاحظه می کنید. متن یاد شده به جای شماره 38 نشریه آیین اسلام (سال سوم) به صورت یک برگه چاپ شد و برای مشترکین ارسال گشت. اخیرا که در اصفهان بودم و نشریه یاد شده را از استاد ارجمندم حضرت آیت الله حاج سید محمدعلی روضاتی دامت افاضاته به امانت گرفتم در حین ورق زدن به این برگه رسیدم. تصمیم گرفتم آن نوشته ارجمند را که با دید انصاف نوشته شده است در اینجا برای بازدید علاقمندان ارائه کنم.

مقدمه نخست از نشریه آیین اسلام و سپس مقدمه مرحوم طالقانی و بعد از آن هم متن گزارش است.


رسول جعفریان

* * *

این نامه دینی که در راه حقایق بار سنگینی را به دوش گرفته و در این روزگار تیره و تار مسوولیت توان فرسایی را عهده­ دار شده است در این موقع باریک و هنگام تاریک که همه روزه در اثر اصطکاک­های سیاسی وقایع گوناگونی تولید می­شود یک وظیفه دینی و تکلیف وجدانی دارد که انجام آن برای قضاوت تاریخ بسیار موثر است و آن وظیفه در موضوع پیش آمد زنجان بیان حقایق و نشر حقایق وقایع حق و حقیقت است.
آیین اسلام در این سه سال زندگانی خود با همه نشیب و فرازهای سیاسی راست و چپ توانسته است که خود را کاملا بی­طرف نگه داشته و به هیچ یک از سیاست­های امروزی خود را آلوده نکند و در میان این همه افراط­ها و تفریط­ها یک راه اعتدال (راه دین) را گرفته و پیش می­رود و از این رو در تمام پیش­آمدهای سیاسی فقط از نظر جنبه دینی وارد بحث شده است.
و اخیرا پس از سقوط زنجان و ورود قوای دولت به آن شهر، پاره انتشاراتی که از لحاظ دیانت مورد اهمیت بود افکار متدینین را مشوش نمود این بود که هیأت تحریریه این اداره، دانشمند محترم آقای سید محمود طالقانی را برای رسیدگی به اوضاع آن سامان انتخاب نمودند و ایشان نیز رنج این مسافرت را بر خود هموار نموده و چهارم آذر ماه جاری به طرف مقصود عزیمت نمودند و پس از یک سلسله تحقیقات دقیقه حقایق را چنان که بوده و شنیده­اند و اینک در تحت عنوان «مشاهدات من در زنجان» ذیلا انتشار داده می­شود و ما امیدواریم که هیچ یک از احزاب سیاسی از ما نرنجند.


آیین اسلام



مشاهدات من در زنجان

پیش از آن که به شرح مشاهدات این سفر بپردازم باید تذکر بدهم که تا به حال من از حدود وظایف روحانی خود که عبارت از تعلیم علوم دینی و تربیت و آشنا کردن مردم به اخلاق اسلامی است خارج نشده­ام و هیچ گاه بالاستقلال به امور سیاسی و جریان روزانه جهان وارد نبوده­ام و با روزنامه آیین اسلام هم که سرو کار دارم بر همه معلوم شده است که این نامه صرفا دینی است و با هیچ حزب و دسته­ای سر و کار ندارد و بنابراین رفتن به مسافرت زنجان هم، بنا بر درخواست اداره شریفه آیین اسلام و تصویب بعضی از علمای بزرگ که حق استادی بر من دارند فقط منظور انجام وظیفه دین بوده؛ چون بر هر کس از دور و نزدیک به وضع تبلیغات ما آشنایی دارد می­داند که هدف ما فقط آشنا کردن مردم به تعالیم قرآن و تربیت اولیای اسلام می­باشد و با منطق روشن معتقدیم که اگر قرآن اجرا شود، همه امور و گرفتاری­ها اصلاح می­شود و بنابراین خود را در صراط مستقیم می­دانیم و شبانه روز چند مرتبه در نماز از خداوند هدایت به آن را می­طلبیم که طریقی برتر از روش راست و چپ می­باشد (غیر المغضوب علیهم و لا الضالین).

اینک آنچه دیدیم و شنیدم آمد (کذا) در این مسافرت پیش آمده برای عموم منتشر می­کنیم و قضاوت را به خوانندگان واگذار می­نماییم.

سید محمود طالقانی


روز دوشنبه چهارم آذر دو ساعت بعد از ظهر در درزن مخصوص حاضر بودیم. بیست و سه نفر از مدیران جراید و مخبرین در این اطاق مخصوص بودند؛ البته با آنکه عموم این آقایان و جوانان حساس را می­شناختم مسلم بود که در مرام های حزبی با هم مختلف العقیده­اند. بعضی که من را از دور و نزدیک می­شناختند و به روحیه­ام آشنا بودند نزدیک شدند ولی بیشتر در قیافه­شان از هنگام ورود آثار تعجب مشاهده می­نمودم. چند دقیقه پس از ورود در اطاق، ترن حرکت کرد. درخواست کردم که هر وقت مقتضی شد اجازه دهند عرایضی (عرض) کنم چون اغلب اظهار رغبت کردند و مایل شدند عرض شد: من در قیافه اغلب شماها نسبت به بودنم آثار تعجب را خواندم. یک مقدار هم حق دارید، چون کمتر دیده شده که روحانیون با این گونه امور سر و کار داشته باشند و بیشتر وظایف دین در محیط­های خاصی انجام می­شود ولی اگر قرآن و روش اولیای اسلام میزان دین باشد، باید متدینین در تمام امور حیاتی دخالت و رای داشته باشند. امیرالمومنین(ع) که بزرگترین شخصیت­های اسلامی پس ازرسول اکرم (ص) است وقتی به اوضاع زندگی­اش می­نگریم گاه آن حضرت را در محراب عبادت می­بینیم و گاهی در منبر خطابه، گاهی در میدان جنگ و گاهی بالای کرسی سیاست و قضاوت و اداره امور مملکت. البته این تقصیر متدینین و طرفداران اسلام است که از همه امور حساس، خود را کنار کشیده­ و میدان را به دست دیگران داده اند. به این جهت شماها تعجب می­کنید وقتی یک نفر روحانی را وارد اوضاع روز می­بینید.

یکی از آقایان گفت: «تقصیر خود شما است».

گفتم: «من که اعتراف کردم، ولی بعضی امثال شما هم تقصیر دارند، چون حاضر نیستند به هیچ وجه به روحانیون و دین نزدیک شوند و اصول مسلمه اسلام را هم انجام دهند و در ضمن تذکر دادم که آقایان! شما از طرف ملت نماینده شده­اید که یک پیش­آمد مهم حیاتی را از نزدیک ببینید و در آن قضاوت کنید. گفته و نوشته­های شما سند تاریخی است و در اساس زندگانی نسل آتیه موثر است. خود را مسئول خدا و وجدان بدانید، آنچه که هست بگویید و بنویسید و اگر خدماتی از ناحیه انقلابیون به جامعه شده، باید تذکر دهید و تحت احساسات قرار نگیرید».

چون مطلب به اینجا رسید بعضی گفتند: ما اشکالات و سوالاتی در موضوعات دینی خود داریم، اگر حاضرید جواب بگویید.

گفتم: من تا ورود به زنجان در دسترس آقایان هستم بفرمایید.

سوال و جواب هایی رد و بدل شد تا به ایستگاه قزوین رسیدیم. پس از حرکت از ایستگاه گفتم: «آقایان! امشب شب سه شنبه اول ماه محرم است. از فردا در مجالس و محافل عالم شیعه، یک موضوع تاریخی هزار و سیصد سال پیش مورد مذاکره واقع خواهد شد و آثار تاثر در سراسر سرزمین های اسلامی آشکار است. اگر اجازه بدهید رسیدگی کنیم تا ببینیم اهمیت این قضیه از چه جهت است».

چون اظهار رغبت نمودند، یک ساعتی در اطراف وضع حکومت معاویه و رفتار حکومت با توده­های اسلامی و نهضت سیدالشهداء (ع) و خطبه هنگام حرکت از مکه و وقایع بین راه تا ورود به کربلا صحبت کردیم.


ورود به ایستگاه زنجان

قدری از هشت گذشته بود که وارد ایستگاه شدیم . آقای سرهنگ بواسحاقی به استقبال آمده بود (آقای سرهنگ بواسحاقی سه ماه پیش از ورود قوای دولتی به زنجان، به سمت نمیندگی نخست وزیری و فرماندار نظامی مامور زنجان بودند. از افسران رشید و عاقل و بردبار است، گویا سابقه روحانیت و تحصیلات علوم دینی هم دارند. پدرشان جناب حاجی شیخ احمد بواسحاقی از علمایی هستند که درتهران به سر می­برند).

در محوطه ایستگاه اشخاصی از مهاجرین و فداییان با خانواده­ها و اثاثیه­شان منزل داشتند. گفتند: اینها را به اینجا جمع کرده و اطرافشان نظامی است تا از تعرض مردم محفوظ باشند. آقایان نمایندگان از مردها و زنها تحقیقاتی نمودند.

بعضی از آنها را اهالی مجروح کرده بودند، از جمله مردی بود «قلی اف» نام، دارای قیافه­ای به نظر من مهیب و زننده که آثار جراحت و خون در صورت و دستمال آشکار بود. معلوم شد ایشان رئیس باشگاه راه آهن زنجان بوده­اند. از قراری که می­گفتند مامورین ایستگاه از او متوحش بودند.

مرد دیگر لاغر اندام پیش آمد و شروع کرد با زبان ترکی به صحبت. یکی از کارمندان گفت: گوش به حرف این جنایت کار ندهید. این مرد چند نفر به دست خود کشته بود.

به هر حال وقت گذشته بود و صلاح بود زودتر به شهر برویم. اتومبیل های نظامی حاضر بود. دسته دسته به شهر منزل ذوالفقاری ها که محل ستاد ارتش است وارد شدیم، در اینجا هیجان عجیبی بود. افسران، نظامیان، روحانیون، بازاریها و جریده نگاران یکدیگر را می­دیدند.

پس از قدری استراحت چون قبلا بنا بود به منزل یکی از علما بروم، چون شهر نظامی بود با اتومبیل به مصاحبت آقای سرهنگ بواسحاقی به طرف مقصد رفتیم. در میان راه محلی که به طرف سرهنگ تیراندازی شده بود (چنان که در اعلامیه جناب آقای نخست وزیر بود) نشان دادند. چون به منزل رسیدیم، آقای سرهنگ مراجعت کردند.

با مرد بزرگوار و عالمی که در منزلشان بودم تا نیمه شب مذاکرات و سوالاتی در میان آمد. آن شب به واسطه هیجانی که در شهر بود و مطالبی که شنیده بودم بسیار کم خوابیدم. صبح به محل اجتماع در ستاد رفتیم . پس از اندکی نشستن منظره ای پیش آمد که بسیار متاثر کرد و عده ای را گریاند. آن منظره، پیرزنی بود که ناگهان وارد مجلس شد با اندامی پژمرده و فرسوده می­لرزید و اشکش پی در پی می­ریخت. قطعه عکسی به دست داشت. پرسیدم این زن کیست؟ گفتند: مادر ادوارد دکتر دندانساز ارمنی که او را کشتند می­باشد. این عکس هم، هم عکس آن جوان است قطعه عکس کوچکتر را به من داد همه به او تسلیت گفتیم، من سابقا کشتن این جوان را شنیده بودم ولی تفصیلا خواستم بدانم بالاخره شوم درست علت کشتن او معلوم نشد. ولی عموم اهالی از نجابت و اخلاق او تعریف می­کردند و می­گفتند مورد علاقه عموم بوده و در زندان به دست توفیقی مسلمان شده و این مادر دلسوخته همین یک فرزند را داشت. شغل او فقط دندانسازی بود. تفنگ شکاری داشت که گاهی به شکار می­رفت. می­گفتند اتهام او فقط این بود که با آقایان ذوالفقاری­ها به شکار می­رفت (وضع کشتن این جوان با حاجی علی اکبر توفیقی و شاهرخی و دو نفر دیگر را که شب چهارشنبه آخر سال در کارخانه کبریت سازی تیرباران کردند بعد می­نویسم).

قرار شد عصر سه شنبه مردم در مسجد جمع شوند صحبت کنیم. بنابراین در معابر و خیابانها به عموم اعلام می­کردند و به اتفاق جمعی از نمایندگان جراید و توده مردم به دبستان و دبیرستان معروف رفتم. آقایان سوالاتی کردند و عکسهایی برداشتند و در دبیرستان همه محصلین در سالن جمع شدند و سخنرانیهای مهیجی نمودند و سوالات مختلف از وضع فرهنگ و مدیران و معلمین زمان انقلابیون دموکرات نمودند.

من از محصلی که ایستاده جواب می­داد پرسیدم وضع تبلیغات دینی چطور بود؟ گفت: برنامه فرهنگ غیر از موضوعات دین و غیر از قرآن و شرعیات تدریس می­شد ولی یک ساعت علاوه درس ماتریالیستی و کمونیستی داده می­شد و به این درس اهمیت می­دادند حتی از دبیرستان دیگر محصلین اجبارا وقت این درس باید در این دبیرستان (پهلوی سابق دارایی زمان دموکراتها) حاضر شوند و در ضمن درباره اعتقاد به خدا و پیغمبر هم بدگویی می­کردند و می­گفتند اینها را آخوندها ساخته­اند.

(البته این موضوع از هر چیز به نظر من خطرناکتر است چون بردن و غارت کردن مال قابل جبران است هم افراد بالاخره مردنی هستند ولی غارت و کشتن عقیده به هیچ وجه قابل جبران نیست و همه بدبختی­ها از بی­ایمانی و ماده پرستی و شهوترانی است نمی­دانیم این چه فکری است که با صرف پولها و تبلیغات عقاید مردم را از میان ببرند. مگر امور اجتماعی و ایجاد اعتدال اقتصادی با داشتن ایمان منافات دارد بلکه پرواضح است با بردن مرکز ثقل که ایمان افراد است تمام امور مختل می­شود و اگر اعتدالی هم به فرض در زندگی حاصل شود قصری است و به واسطه قدرت بیرون از قلب و دل است و قصر دوام ندارد)

خلاصه از این جواب ها بسیار متاثر شده بیرون آمده به طرف منزل رفتیم . جمعی از علما و اهالی آنجا حاضر بودند درباره مطالبی که روزنامه اطلاعات و بعضی جراید دیگر راجع به کشتن و غارت کردن و بی­ناموسی منتشر کرده بودند از آقایان سوال شد.


اما راجع به غارت و تعرض به اموال

به هیچ وجه قابل انکار نبود. به عناوین مختلف بر مردم از شهری و دهاتی تحمیلات می­نمودند و اموال می­ربودند خصوصا از وقتی که بین دولت و دمکراتها قرار شد زنجان تخلیه شود، کامیون­ها مانند سیل در جاده­های میان زنجان و آذربایجان در حرکت بود و آذوقه را می­بردند و میان مردم گفته می­شد که غله به طرف روسیه می­برند. حتی چوب و تخته­های بی­قیمت حمل می­شد و مباشر غله و آذوقه که حمل و نقل به عهده او بود، از فدایی­ها است که می­گفتند اهل روسیه بوده و جنگ­های استالین گراد را نقل می­کرده نام عوضیش بابازاده بود. می­گفتند هنوز در زنجان است.



اما راجع به بی­ناموسی دمکراتها

اگر چه به طور قطع وقایعی انجام گرفته اما من مدرک صحیحی به دست نیاوردم . فقط خانه­ای که به نام خانه «مدنیت» تاسیس نموده بودند می­گفتند از جمله تبلیغاتشان در آنجا تبلیغات ضد عفاف بوده و به این جهت عده ای دخترها را کارمند آنجا نموده بودند و از زنها و دخترها دعوت می­نمودند و برای آنها سخنرانی می­کردند. گویا زمینه تبلیغات اشتراک زن را در آنجا فراهم کردند (ولی به عقیده من انصافا باید اعتراف نمود که تمام بی عفتی هایی که سراغ می دادند به اندازه یک روز جمعه تابستان دربند در شمیران نبود. و این یکی از نوامیس اجتماعی است که دنبال ثروت و اشرافیت و نبودن حکومت دین و فضیلت در جامعه ظهور می کند. این مردم لات و لوت و گرسنه مهاجر هم چون مالدار شدند از این ناموس البته خارج نیستند.

اما در باره کشتارها در حدود پنج هزار نفر در این یکسال در جنگهای با ذوالفقاریها از دو طرف کشته شده و عده ای هم در دهات و شهر که متهم می دانستند به مخالفت کشته اند. قضایای شبه ای آخر سال گذشته و شب و روز عید فروردین بسیار واضح است و از دهات هم آقایان مخبرین جراید مدارکی به دست آوردند. اینک من اجمالی از وضع کشته شدن یک جوان منبری روحانی را که از برادرش شنیده شده شرح می دهم.

در اواخر ذی حجه 1364 که زنجان با کمک قوای روسیه به دست دمکراتهای آذربایجان افتاد آقای شیخ موسی که یکی از محصلین مدرسه سعید که یکی از مدارس مهمه زنجان است بود و در سوم محرم بنا به خواهش اهالی قریه دشیر برای تبلیغ احکام رفته و در منابر خود همیشه غائیتا جانب حق را از درگاه خداوند خواستار می شد و در این اثنا دموکراتها به آ« ده نفوذ نموده و مقدرات آن آبادی را به دست می گیرند. خویشان شیخ موسی در خفا شیخ موسی می گویند که بهتر است شما از این ده بروید زیرا ممکن است دمکراتها با تبلیغ وی مخالف باشند و از این جهت به شما آسیبی برسانند.

شیخ موسی که جوان و در دین متعصب بود در جواب گفت که من جز یک مبلغ دینی نیستم و با دمکراتها سروکاری ندارم و علاوه هوا سرد است و زمستان است و مزاج من ضعیف است و مسافرت برای من مقدور نیست. در اوائیل ماه ربیع الاول سه نفر از فدایی دمکرات به عنون فرماندهی آن سامان به قریه دشیر می آید و آن سه نفر عبارت بودند از روح الله یوسف آبادی (که سالها سابقه سرقت داشته) و ماژور نظری (که یکی از افسران فراری تهران بوده) و محمدعلی رامتین (که غلام یحیی به این مرد می گفته تو از اولاد شمر بن ذی الجوشن هستی . یعنی از بس قسی القلب بوده که غلام یحیی به او چنین می گفته) پس از ورود این سه نفر، اشخاصی نسبت به شیخ موسی سعایت می کنند که او بالای منبر دعا می کند که خدا حق را یاوری کند.

رامتین دو نفر به عنوان جاسوس به نزد شیخ موسی می­فرستد که از او سه پرسشی زیر را بنمایند: یکی آنکه آیا دمکراتها که به قرآن و اولیای دین اسلام ناسزا می­گویند چگونه اشخاص هستند؟! دوم قرآن را جلو چشم ما می­سوزاند آیا چنین اشخاصی مسلمانند؟ سوم آیا زنهای دموکرات بر دیگران حلال است؟ شیخ در جواب می­گوید من این سوالات نمی توانم جواب بدهم. فقط همین قدر می­دانم که هر که به دین اسلام توهین کند و قرآن را بسوزاند مهدور الدم و واجب القتل است . آن دو نفر بر می­گردند و به مرکز فرمانداری چنین گزارش می­دهند که شیخ ماها را واجب القتل دانسته و حکم جهاد بر ضد ما داده است.

این بود که شیخ را به عنوان این که طرفدار ذوالفقاریها بوده به قریه اوزال که غلام یحیی در آنجا بوده است برده­اند و غلام یحیی شیخ موسی را طلبیده و می­گوید: تو با ما مخالفت می­کنی و بر ضد ما تبلیغات می­نمایی؟ شیخ در جواب می­گوید ما با شما مخالفتی نداشته و نداریم، هر چه گفته­اند دروغ است. غلام یحیی می­گوید: تو گفته ای که زن دمکراتها بر دیگران مباح است و دمکراتها کافر و بی­دین­اند؟ شیخ می­گوید: من همچو حرفی نزده ام، بهتان محض است. غلام یحیی در این اثنا عصبانی شده و نسبت به دین مقدس اسلام جسارتها نموده و به حضرت سیدالشهدا – ارواحنا فداه – ناسزا می­گوید و دستور می­دهد که شیخ را توقیف کنند.

فردای آن روز قبل از طلوع صبح دوباره شیخ موسی را می­طلبد و مزخرفات دیروزی را تکرار می­کند. شیخ موسی در این بار مردانه جواب می دهد و می گوید: من از مرگ نمی هراسم و سعادت من در کشته شدن است، آن هم به دست شما. بالاخره غلام یحیی فرمان قتل این محصل جوان ناکام را می دهد و محمد علی رامتین یا به قول خود غلام یحیی فرزند شمر بن ذی الجوشن شیخ همین قدر اجازه می دهد که آبی بخورد و وضو گرفته و نمازی بخواند. پس از آن با 35 گلوله اعدامش می­نمایند و دستور می دهد که جنازه اش را کسی دفن نکند .

پس از ده روز جنازه شیخ را اهالی قریه، مجتمعا برداشته و دفن می کنند. این است معنی آزادی و حقیقت دمکراتی در قاموس ستمگران جهان.

عصر روز سه شنبه بنا بود مردم در مسجد جمع شوند ولی چون خبر داده بودند آقای محمود ذوالفقاری وارد می شوند و اکثر اهالی شهر به استقبال رفته اند جمع آوری مردم میسر نبود. من از منزل بیرون نرفتم. ولی مردم تا مسافت شش فرسخ زن و مرد و اطفال به استقبال رفته بودند. گفتند اقای محمود ذوالفقاری بعد از ظهر در حالی که در جلوی کامیون نشسته بود و برادرش با مسلسل دستی بالای سرش و عده ای تفنگ به دست در کامیون پشت سرش بودند وارد.

مردم بسیار اظهار احساسات می کردند تا به منزلش وارد شد.

عصر پس از ورود آقای ذوالفقاری به گردش می­رفتیم و در خیابان های اطراف شهر قدم می زدیم. بچه ها که تا آن وقت غذا نخورده بودند از استقبال بر می گشتند. آقایان همراهان از بچه های کوچک می پرسیدند که امروز چه خبر است؟ یکی گفت: امروز آقای ذوالفقاری وارد شده. گفتم: تو چه می دانی؟ گفت: مسافتی به استقبال رفتم و دستش را هم بوسیدم.

دیگری گفت: زنجان را پس از خدا و دوازده امام ذوالفقاری نجات داد.

من ذوالفقاری را چند مجلس قبل از این وقایع ملاقات کرده بودم. اگر چه او را مودب و متین دیده بودم ولی از آنجایی که من طبعا با اشراف میانه ندارم و تعلیمات قرآن هم در این موضوع در من تاثیر زیادی کرده ؛ به این علت چندان از او خوشم نمی­آمد ولی روحیه اهالی زنجان نسبت به ایشان آن بوده که در بالا اشاره شد.

شنیده بودم وقت ورود ذوالفقاری پرچم سبزی در مقابلش داشتند . خواستم آن پرچم را از نزدیک ببینم. به منزل ذوالفقاری رفتم و تقاضای دیدن پرچم را نمودم. یک نفر سید عامی خوش قیافه حاضر شد، لباس بلند و مولوی سبز برداشت، در کمرش دو سه قطار فشنگ بود و به دوشش تفنگ؛ بیرقی را از گوشه اطاق برداشت و برافراشت. بیرق سبزی بود که بالای آن عکس ذوالفقار و زیر کلمه (نصر من الله و فتح قریب) نوشته شده بود، دیدن این بیرق از یک طرف احساسات دین مرا تحریک کرد و به یاد جنگهای مردان خداپرست اسلام آمدم. از طرف دیگر به بی­توجهی دستگاهها حاکمه ما به نکات حساس متوجه شدم. اگر این نکات را در کارهای مهم رعایت می­کردند، همه کارها پیش می­رفت.

واضح است که با این منظره هزارها جمعیت فداکار دور این بیرق جمع می­شوند بی­جهت نبود که آقا سید حاجی آقا (یکی از پیشنمازهای زنجان) می­گفت: مردم و جوانان بسیاری حاضرند. اگر دولت دستور بدهد اسم بنویسند فداکاری کنند.

به هر حال صبح اعلان شد که عصر در مسجد جمع شوند. در اطاق فرمانده ستون آقای سرهنگ هاشمی رفتیم.

عده ای از مدیران جراید بودند. یک نفر خبرگزار خارجی بود که می گفتند نماینده هشتاد روزنامه است. چون من را دید به صندلی من نزدیک شد. دو نفر در میان مترجم بودند، درخواست مصاحبه نمودند پذیرفتم. چند سوال در باره نظر من در اوضاع و رضایت و عدم رضایت دهقانان و رنجبران نمود. گفتم دهقانان ایران مسلمانند و با مالکهای متدین خود که وظیفه دینی را انجام می­دهند کمال اتحاد و صمیمیت را دارند.

پرسید نظر شما در باره اصلاح جهان و اجرای سوسیالیستی چیست؟

گفتم: اگر قرآن درست اجرا و مردم با حقایق آن آشنا شوند، یقین دارم عالم روی سعادت را می بیند.

گفت: قرآن در باره حقوق رنجبران و فقرا چه رعایت کرده؟

گفتم: نقشه قرآن اگر اجرا شود اختلاف زندگانی بسیار کم می شود و علاوه حقوقی به نام زکات و خمس برای کمک به فقرا و کارهای عام المنفعه بر اعتبار اسلام مقرر داشته .

پس از سرکشی کارخانه کبریت، ظهر به منزل برگشتم. طرف عصر به مسجد آمدیم. بنا به دعوتی که شده بود. مردم جمع شدند. بالای منبر ایستاده اجمال سخن این بود که در عالم هر حادثه معلول علتی است و این اوضاع شما هم البته علل دارد و معنای توبه برگشتن از روش سابق است باید توبه کرد.

بعد مردم را از طرف علما دعوت به آرامش و جلوگیری از تعرض اشخاص بد سابقه در معابر نمودم. اهالی اول درخواست کردند که از دولت، سران دمکراتها را که به مال و جان ما دست اندازی کرده اند می طلبیم و تقاضا داریم اولا وضع اینها روشن باشد که آیا هستند یا به آذربایجان فرستاده شده اند، و اگر فرستاده اند چرا فرستاده اند و اگر هستند باید محاکمه شوند و دیگر هم آن که ما شکایاتی داریم باید کاملا دولت رسیدگی کند.

شب به منزل آمدیم. عده ای از علما و اهالی تشریف داشتند. از آقایان نام سران دموکرات را که مردم بیشتر از آنان شکایت دارند پرسیدم. نامهای ذیل را گفتند: علی زاده، قنبری، روفی، برهان السلطنه یدآداودی، یه آمیرزاده، صفرخان جواهری، هادی وزیری، مرندی اوحدی، جهانگیر دارایی، حبیب الله ریحانی و عده­ای دیگر.

آقایان گفتند: مردم می خواهند وضع اشخاص نامبرده بالا وپولهایی که آنها از مردم به عناوین مختلف گرفته­اند و هم چنین رسیدگی به بودجه شهرداری که به دست اینها بوده و اسلحه هایی که برهان السلطنه تحویل فداییهای خود داده روشن شود.



داستان کشتن توفیقی و ادوارد و چند نفر دیگر توسط دمکراتها

یکی از دبیران دبیرستان در مجلس حاضر بود. معلوم شد در قضیه کشته شدن حاجی توفیقی و رفقایش حاضر بوده . گفتند: عده ای از اینها را در ابتدا گرفتند، من جمله آقای توفیقی و بعد از هشت ماه تقریبا توفیقی تبرئه شدند. شب همان روز که تبرئه شده بود اطراف منزلش را گرفته و از راه پشت بام به خانه رفته دست گیرش کردند. این آقای دبیر گفت: اینها عده ای بودند که در زیرزمین همان کارخانه کبریت به وضع سختی مدتها زندانی بودند. روز شنبه آخر سال از جمعی دعوت کردند. من گمان کردم برای سخنرانی یا تبلیغات دیگر حزبی است به آنجا رفتم. دیدم جمعی مردم هستند میزی در وسط حیاط است و اطراف آن چند صندلی است. یک نفر روس در حالی که هفت تیر بسته بود قدم می زد. اعلام کردند که محکمه تشکیل می شود. چندنفر که نامشان را گفت اطراف میز نشستند. در این میان حاجی توفیقی را با ادوارد و شاهرخی دادستان و یک نفر دیگر از کدخداهای یکی از دهات ذوالفقاری بیرون آوردند. موهای سر و روی توفیقی بلند شده بود. قیافه اش جالب بود. اطراف میز نگاهشان داشتند و محکمه را رسمیت دادند. یک یک جرمهایی را برای آنها بیان کردند. درباره حاجی توفیقی گفتند: بازاریها را به علیه ما تحریک می کرده. درباره ادوارد گفتند: جاسوس ذوالفقاری بوده. درباره شاهرخی گفتند: برای ما پرونده سازی می کرده . درباره کدخدا گفتند: عمل منافی عفت انجام داده.

پس از اعلام این جرمها درخواست اعدامشان را کردند. حاجی خواست حرف بزند. با صدای بلند گفتند: خفه شو. از طرفی از اطراف میز برخاستند و به طرف دیگر رفتند که رای بگیرند. از طرف دیگر شخصی با طناب حاضر شد، دستهای آنان را بستند. من از کسی پرسیدم اینها را می کشند؟ گفت: آری. مضطرب شدم. خواستم بیرون بیایم. در را بسته بودند ناچار ایستادم. هیئت محکمه برگشت و حکم را اعلام نمود. صدای توفیقی به کلمه شهادتین بلند شد که ناگاه تیرها به صدا درآمد و مانند برگ روی هم افتادند. هنوز ناله هایی می زدند و در تشنج بودند که شخص روسی رفت بالای سر آنها و هفت تیر را کشیده و مقابل سر و سینه آنها آتش کرد.



اما داستان کشته شدن شیخ محمد علی آل اسحاق خوئینی

در ضمن مذاکره با بعض آقایان زنجان صحبت شیخ خوئینی مقتول میان آمد. من گفتم او را چند سال قبل در تهران دیده ام. در محضر حضرت آقای امام بودم. چند نفر شیخ دهاتی با ذوالفقاریها گفتگو داشتند. معلوم شد اینها خوئی هستند و با ذوالفقاریها گفتگوی ملکی داشته. گویا به آنها تعدی شده بود و طرفداری این شیخ از دمکراتها از اول روی همین زمینه بود. آنها هم او را تقویت کردند. چند مرتبه آنها سخنرانی کرده می گفتند: گفته بود لنین هم مانند پیغمبر است و گفته بود: سید جعفر پیشه وری مثل امام حسین(ع) برای نجات جامعه قیام کرده .

به هر حال وضع کشتنش را این طور گفته که صبح قوای دولت وارد زنجان شده، مردم اول باور نداشتند و جرات تظاهر به احساسات نمی کردند. یکی صدا زد : زنده باد ارتش ایران! مردم از هر طرف جمع شده اظهار احساسات کردند. فرماندار نظامی سران فدایی ها را گرفت، آنها از مردم محفوظ ماندند. این شیخ اجل برگشته با خاطر جمع بالای بالاخانه دفتر ایستاده بود. مردم هجوم کردند او را زدند. بعضیها خواستند او را نجات دهند نتوانستند. پس از زدن زیاد شاید هم بعد از مردن او را از بالاخانه به زیر انداختند، ولی از قرار تحقیق، اذیت و آزاری جز طرفداری از انقلابیون به مردم نرسانده، بیشتر مردم به واسطه کینه­ای که از دمکراتهای آذربایجان داشتند و گویا برای خاطر ذوالفقاریها که این شیخ با آنها طرف بود او را کشته­اند.


دستگیری چند نفر فدایی

روز پنچشنبه چند نفر فدایی دستگیر شدند وبه چند نفر هم، مردمی در معابر حمله نموده آقایان مخبرین جراید جلوگیری کردند، تلگراف تقاضای اهالی برای فرستادن دولت هیئت قضایی تا به شکایات رسیدگی کنند به روز نامه آیین اسلام فرستاده شد.

تلگرافی هم به عنوان قدردانی از آقای سرهنگ هاشمی فرمانده نیروی اعزامی و دیگر سرهنگان و عموم ارتش به نخست وزیری و وزارت جنگ و ستاد ارتش و چند جریده مخابره شد. پس از آن به اتفاق آقای ستوان یک فرهنگ افسر هوایی که جوانی متدین و رشید است و با هیأت اعزامی در آنجا هستند به طرف فرودگاه بناب رفتیم و در بعضی دهات هم سوالاتی کردیم. مردم ابتدا فرار می کردند معلوم شد که اتومبیل جیپ را که ما سواریم قبلا اتومبیل سواری یکی از روسای دمکراتها بوده، به این جهت مردم می ترسیدند. بعد که ما را دیدند جمع شدند. عموم دهاتی ها شاکی و بسیار وضع اسفناکی دارند.

بعد از ظهر به منزل برگشتیم. چون حال مزاجی در اثر حرکت و سردی هوا مساعد نبود قدری استراحت کردم. پنج و نیم بیرون آمدم معلوم شد آقایان وزرای مالیه و فرهنگ و دارایی و بهداری از تهران آمده اند و یکسره با فرمانده ها و مدیران جراید به مسجد رفته اند و عموم مردم جمع شده و آقایان نطقهای موثری کرده اند. چون دعوت به نام من بود، قدری هم منتظر مانده ، متفرق شدند . شب در ستاد مدیران جراید حاضر بودم. چون فردا همه می خواستند حرکت کنند مقتضی بود مطالبی را عرض کنم. پس از استجازه قدری در اطراف اهمیت تربیت اسلام و روح ایمان و این که آقایان نویسندگان جراید باید این موضوع را تقویت کنند بحث کردم و عرض کردم: حافظ ا تحاد ایرانی با لهجه ها و اخلاق مختلف شان اسلام است و بعد انتظار مردم را از آقایان عرض کردم.

سرهنگ وفا که رئیس ستاد آنجا هستند، بسیار خوب سخنانی گفتند و موضوع ایران را با مثالها خوب گوشزد کردند. از جمله گفتند: ما در نظام، در بیابانها، بناهای کهنه قدیمی را زیاد دیده ام که از جمله بناهای شاه عباس است و چه بسا اوقات به آنجاها از سرما و بارش و دشمن پناهنده شده ایم. هنوز این بناها محکم است و پابرجاست. چه طور می شود با آنکه در ساختمان هیچ کس از سرای آن روز مملکت بالای سر عملیات نبوده، ولی امروز در وسط تهران بناهای مهم دولت بی­دوام است با مراقبت دولت از آن عملیات و بناها. این فرق برای همان ایمان و بی­ایمانی است. آن بناها را ایمان ساخت، اینها را روح ماده پرستی. پس از آن قدری دروضع خودشان که در پیش دارند و جنگی که پیش آمده بحث کردند و تصمیم ارتش فداکار را گفته و گفتند ما می رویم رو به هدف، شما به تهران بر می گردید، اگر ما در این جنگ کشته شدیم به خانواده های ما عرض تسلیت، تبریک بگویید. چون به آن کلمه رسید همه گریه کردند و احساسات فراوان نشان دادند.

به منزل برگشتم. صبح بنا به دعوت عده ای از کسبه به مسجد آقای حاجی میرزا علی نقی رفتم. صنف کفاشها مجلس سوگواری داشتند. آنجا هم منبر رفته و پس از یک ساعت به منزل برگشته و مقدمات حرکت را فراهم کردیم. نیم ساعت به ظهر آقایان نمایندگان جراید به طرف ایستگاه حرکت کردند. من هم به اتفاق آقای سرهنگ وفا که به بدرقه ما می آمدند به ایستگاه رفته، پس از خداحافظی و درخواست تایید و ظفرمندی ارتش به اطاقی که معرفی کردند وارد شده و از همه مردم که ایستاده بود وداع کرده به طرف تهران حرکت کردم.

اهالی شکایت نامه های زیادی نوشته و در دست گرفته بودند و در معابر و مجامع به هر کس که امید رسیدگی می دیدند می دادند، ولی چون ما درخواست فرستادن هیئت قضایی و بازرسی کرده بودیم و وضعیت انتشار همه آنها میسر نبود جز چند شکایت نامه که به منزل داده بودند نپذیرفتیم و آنها را بعد از این در روزنامه درج خواهم کرد.

منبع: سایت کتابخانه تخصصی تاریخ اسلام و ایران