پاسخی به پانعربيستها2:
و اما؛ از جمله چرنديات قابل توجهی که «پیر خرفت داستان ما»، آقای ابوفيصل الاهوازی، در تحقير ايرانيان و به دنبال آن، اشاعهی پنهان راسيسم عربی، به آن اشاره میکند و آن
را سندی بر سخنانش میشمارد! برخی اشعار الحاقی شاهنامهی فردوسی کبير است. جالب
است، بنگريم در اين باره ايشان چه نظری دارند:
«اگر
بخواهيم به طرز نوشتار كتاب شاهنامه فرودسي نيز نگاهي بيفكنيم,خواهيم ديد كه
سراسر اين كتاب نشان دهنده آنست كه نويسنده با استفاده از افسانه ها و حكايات ديگر
ملل,جاي تهي پهلواناني دروغين را به عرصه تاريخي ميكشاند و تاريخ ايران را به طرز
دروغيني به نظم در مي آورد. در واقع فرودسي بخاطر گروههاي شعوبيه دست به نظم
شاهنامه زد و در سرتاسر اين كتاب دروغين,اعراب را عنصر تخريب گر تمدن ناميد.
فرودسي
كه در جواني بخاطر همكاري كه با گروههاي شعوبيه انجام ميداد شاهنامه را به
نظم در آورد و در اواخر پيري خود را در ورطه سقوط و بيچارگي ديد و آنگاه به ناداني
ما لم يعلم خود پي برد.
فرودسي
در بخش يوسف و زليخا كه به عقيده بسياري از باستانگرايان مجعول و منسوب به فرودسي
است(!),اعمال خود را در سي سال نظم شاهنامه پوچ و بي اهميت ميداند.(!)
که يک نميه عمر خود کم
کنم
جهاني پر از نام رستم کنم؟
دلم گشت سير و گرفتم
ملال
هم از گيووطوس و هم از پورزال
کنون گر مرا روز چندي
بقاست
دگر نسپرم جز همه راه راست
نگويم سخنهاي بيهوده هيچ
نگيرم به بيهوده گفتن بسيج
نگويم دگر داستان
ملوک
دلم سير شد ز استان ملوک
دوصدزان نيرزد به يک مشت خاک که
آن داستانها دروغ است پاک
اين ابيات نشانگر آنست كه اين نويسنده خود به جهل خود پي برده است و خود را فقط
مهره اي در برابر گروههاي شعوبيه ديده است.»
آقای الاهوازی که هم ايرانشناس است! و هم فردوسیشناس! به ناگاه در
پاراگرافی نو، راه خود را کژ کرده و گزافهايي بسيار خندهآور میبافد که نتيجهی
آن البته چيزی جز به رخ کشيدن نادانیاش به همگان نخواهد بود، چراکه اين بار مدعی
میشود که فردوسی با بهرهجويي از افسانهها و حکايتهای ديگر ملتها! نه تنها که
پهلوانانی دروغين را برای ايران به عرصهی تاريخی میکشاند بلکه تاريخی دروغين را
برای ايران به نظم درمیآورد!
و البته نيز بدين ترتيب است که به ما به عنوان مخاطبانش اثبات میکند که هنوز
پس از گذراندن اين درازنا از زندگیاش و رسيدن به پاييز آن، نه تنها که هنوز تفاوت
ميان افسانه با حماسه را نياموخته است! بلکه از چگونگی سير آفرينش شاهنامه نيز
ناآگاه است!
دربارهی فردوسی و شاهکارش، نکاتی چند، لازم به ذکر است که از آن با عنوان
پنجمين نکتهايي که آقای الاهوازی نمیدانند ياد میکنيم:
حماسه "روايت" مجموعهای از حوادث است(جنبهی داستانی حماسه) که
شخصيتهای اين حوادث را "قهرمانانی" تشکيل میدهند که از جنبههای مادی
و معنوی، برتر از افراد معمولی هستند(جنبهی قهرمانی حماسه). اين قهرمانان، اغلب
در "موقعيتهای غير عادی" قرار میگيرند و "کارهايی خارقالعاده"
میکنند(جنبهی خرق عادت حماسه).
با اين حال رويدادهای حماسه در دنيايي بيگانه از دنيای واقع جريان ندارند،
بلکه مضمون اصلی داستانهای حماسی، سرگذشت و سرنوشت ملتهاست و البته گرچه اين
وقايع سنديت تاريخی ندارند، اما از "باورها" ، "آرزوها" و
"سرگذشت آن ملت کهن" سرچشمه میگيرند، سينه به سينه نقل میشوند تا میبالند
و در دورهايي ويژه به صورت مکتوب درمیآيند.(جنبهی ملی حماسه) و اين در حالیست
که در افسانه برخلاف حماسه رويدادهای تاريخی در دنيايي خارج از دنيای واقعيت
جريان دارند، نه تنها که افسانهها فاقد جنبهی ملیاند بلکه ريشه در خواستها،
باورها، آروزها و سرگذشت آن ملل نيز ندارند.
و البته خوشحالکننده است که دشمنان ايران تا اين اندازه احمقاند که گمان میکنند،
حافظهی حماسی ملت ايران فراموش شدنیست! و يا هنوز نمیدانند شاهنامه، حماسهايي
"اوليه" است.
برخلاف تخيل آقای ابوفيصل الاهوازی داستانهای شاهنامه حاصل تخيل فردوسی نيست،
بلکه اين داستانها در ميان ملت ايرانی از ديرباز بوده، از دوران کهن شکل گرفته تا
سرانجام در دوران سامانيان(سدهی چهارم) در مجموعههايي همچون "شاهنامهی
ابومنصوری" و "شاهنامهی ابومويد بلخی" به صورت "نثر"
گردآوری و سپس فردوسی اين داستانهای گردآوری شده را پس از آنکه دقيقی(وی نخستين
کسی بود که کار نظم شاهنامه را آغاز کرده بود ليک در آغاز راه به دست غلامی کشته شد)
نتوانست شاهنامه را به نظم درآورد، به تشويق يکی از بزرگان آن روزگاران و نه به
خاطر گروههای شعوبيه، با قدرت شاعرانهی بیهمتای خود، شاهنامه را به
"نظم" درآورده است.
هماينک نيز به همين خاطر است که ما شاهنامهی فردوسی را بهسان
"رامايانا" و "ايلياد"، حماسهای "ملی" و
"اوليه" میدانيم نه حماسهای "ثانويه و مصنوع(ساختگی)".
علاوه بر همهی آنچه که تاکنون گفته شد، حتی برخی از پژوهشگران بر اين
باورند که از داستانهای حماسی – اسطورهايي شاهنامه میتوان برداشت نمادين کرد،
از اين دست پژوهشگران میتوان از آقای فريدون جنيدی نام برد که در يکی از کتابهايش
با نام مهاجرت آرياييان بر پايهی گفتارهای ايرانی مثلاً دربارهی نام فريدون مینويسد:
«فريدون به زبان اوستايی ثرايتون Thraétaόna خوانده میشود و این
نام از دو بهر تشکيل یافته و خلاصه شده است. بخش نخست آن thri است به معنی عدد سه و
همان است که امروز نيز به زبان انگليسی three
خوانده میشود. بخش دوم آن aétavanat ائتونت است که به زبان
اوستائی همان است که در زبان پهلوي "ایتون" و به زبان فارسی
"ایدون" به معنی "چنین" تلفظ میگردد. و از آنجا که ثری به
واک صدادار "ای" پایان مییابد، طبق قانونی که در اینگونه اتصلات در
زبانشناسی بررسی شده، در اتصال با aétavanat که خود دو واک صدادار در
ابتدا دارد و واک صدادار خود يعنی "ای" را از دست میدهد و این دو واژه
به روی هم به صورت thri]] aétavanat
در میآید که پس از سايش مختصر دیگری "ت" آخر آن
میافتد وThraétaόna خوانده میشود که معنی آن در اصل "سه ايدون" یا "سه اينچنين"
میباشد. و اگر چه درستی این گفتار به روشنی آفتاب است و دانش زبانشناسی آنرا
تائید میکند، اما تائید دیگری بر آن، اين است که در زبان سنسکريت، فريدون ثریت
هه thritaha
خوانده میشود در حالیکه عدد 3 نیز در آن زبان ثريت thrita است و این نام در زبان سانسکريت نيز نشانهی سه بهرگی است و به روي هم در
مجموع فريدون به معنای دورانی است که در آن آرياييان به 3 شاخه تقسيم گرديدند و
این تقسيم پس از تسلط بابليان صورت گرفته و به مهاجرتهايی که در دوران تابندگی
آرياييان صورت گرفته ربطی ندارد.اما ديگر آنکه اگر شخص بود نام او میبايست در هر
دو زبان سانسکريت و اوستايی یکسان تلفظ شود اما میبينيم که مفهوم آن در دو زبان
يکسان است که حکايت از سه بهرگی میکند نه نام او.»
آقای ابوفيصل الاهوازی سپس چون بارهای پيشين و بر طبق عادت! که در پايان هر
پاراگراف به هيجانزدگی ناشی از چرندياتش میرسد، اين بار دست به دامان نشريهای
پانترکيسيتی میشود که در آن، ضمن اينکه داستان يوسف و زليخا را به فردوسی منتسب
میکند، مدعی میشود که فردوسی پس از سی سال از کردهی خويش پشيمان میشود! و کار
خود را پوچ و بیارزش میداند!
و اما در پاسخ به اين ادعای دروغين آقای ابوفيصل الاهوازی دوستمان «داريوش
کيانی» دارندهی تارنگار "فرهنگ
ايران باستان" در نوشتاری با عنوان "فردوسی و پانترکيسم"
پاسخی در خور و شايسته به اين موضوع دادهاند که منرا از پاسخ دادن در اينجا بینياز
کرد، بنابراين بخشی از آنرا در اينجا میآورم: «افسانهاي كه مثنوي
يوسف و زليخا را به فردوسي نسبت ميدهد (مقدمهي شاهنامهي بايسنغري)، چنين ميگويد
كه فردوسي پس از هجو محمود و گريختن از دست وي (كه خود داستاني بيپايه است) به
مازندران و سپس به بغداد نزد خليفهي عرب رفته و براي خوشآمد وي، نخست هزار بيت
در مدح خليفه گفته و آن را به شاهنامه افزوده (!!) و سپس داستان قرآني يوسف و
زليخا را به نظم درآورده و تقديم وي كرده و آن منظومه خليفه را چنان خوش آمده كه
چند هزار دينار به فردوسي پاداش داده است!
اما اين داستان به
آشكارا، جعلي و دروغين است:
1- فردوسي در اواخر
عمر خود (هشتاد و اند سالگي) چنان بيمار و نحيف و رنجور بوده كه هرگز نميتوانسته
است به چنان سفر ماجراجويانهاي از توس به مازندران و بغداد برود و از آن جا
دوباره به توس بازگردد. فردوسي در بارهي اوضاع جسماني دههي «شصت» عمر خود ميگويد:
دو گوش و دو پاي من آهو گرفت // تهي دستي و سال نيرو گرفت (شاهنامه، ج6/ ص1219)؛
چو پنج از سر سال شستم نشست // من اندر نشيب و سرم سوي پست // رخ لالهگون گشت بر
سان كاه // چو كافور شد رنگ مشك سياه (همان، ج5/ ص880)؛ دو تا گشت آن سرو نازان به
باغ // همان تيره گشت آن گرامي چراغ (همان، ج7/ ص1363)؛ چو شصت و سه شد سال، شد
گوش كر // ز بيشي چرا جويم آيين و فر (همان، ج7/ ص1475).
2- خليفهي بغداد
«القادر بالله» (381 - 422ق) هرگز فارسي نميدانسته كه فردوسي بخواهد چنان منظومهاي
را به وي پيشكش كند و او نيز آن را بخواند و بفهمد و بپسندد! (رياحي، ص 146؛
مينوي، ص 97).
3- نخستين منابعي كه
مثنوي يوسف و زليخا را فردوسي نسبت دادهاند؛ يعني ظفرنامهي شرفالدين يزدي (828
ق) و سپس مقدمهي شاهنامهي بايسنغري (829 ق)، بيش از «چهار صد» سال پس از فردوسي
تأليف شدهاند و تا پيش از آن تاريخ، هيچ مرجع و منبعي (مانند چهارمقالهي نظامي
عروضي و تذكرة الشعراي دولتشاه سمرقندي كه به تفصيل از فردوسي سخن راندهاند) به
چنين داستاني اشاره نكرده است. آشكار است كه اين افسانه تا پيش از سدهي نهم هجري
وجود خارجي نداشته و براي نخستينبار به دست شرفالدين يزدي ساخته و پرداخته شده
است (رياحي، ص 152- 146؛ شيراني، ص 223؛ مينوي، ص 96).
4- مثنوي يوسف و زليخا
آكنده از ابياتي سست و ضعيف و غلط است و از سبك و اسلوب سرايش فردوسي، بل كه از
سبك شعر عصر فردوسي (اواخر ساماني - اوايل غزنوي) و حتا از كلام يك شاعر معمولي
بسيار دور است. چه بسيار اصطلاحات و تعبيرات و تركيبات و واژگاني كه در شاهنامه
مستعمل بوده اما در متن يوسف و زليخا ديگر متروك شده يا كلاً به مفهوم ديگري به
كار رفته، يا در يوسف و زليخا استعمال شده اما در شاهنامه ناشناخته است (شيراني، ص
303 - 233). محمدصادق نائبي در مقالهي سفارشياش مدعي است كه جنس (!) يوسف و
زليخا و شاهنامه يكي نيست و مقايسهي آن دو اشتباه است! اما برخلاف اظهارنظر
نامربوط وي، بايد گفت كه تفاوت دو منظومهي يوسف و زليخا در موضوع و محتواي آنهاست،
وگرنه، شعر و اسلوبها و شيوههاي زباني و ادبي آن ثابت و يكسان است و نميشود كه
شاعري به هنگام بيان مطلبي در منظومهاي، واژه يا تعبيري را به يك معنا به كار برد
و در منظومهاي ديگر، به معنايي ديگر. يا اصلاً از تعبيرات و تركيباتي استفاده كند
كه قرار است در اعصار ادبي آينده پديد آيند و رواج يابند! هر شاعري، و هر دورهاي
از تاريخ ادب، شيوه و اختصاصات و مشخصات ويژهي خود را دارد و دانش «سبكشناسي» -
كه محمدصادق نائبي كاملاً از آن ناگاه است - از همين جا پديد آمده است. براي نمونه
ميتوان اشاره كرد كه در شاهنامه، واژهي «ارژنگ» به معناي «جادو» و «تصوير» آمده
است اما در يوسف و زليخا به معناي «كتاب ماني» (شيراني، ص262 - 258)؛ و يا واژگان
«بهويژه» و «ويژگان» كه در شاهنامه بسيار به كار رفته است، در يوسف و زليخا كلاً
متروك گرديده و به جاي آن «بهخاصه» و «خاصگان» به كار رفته است (همان، ص 256 -
253)؛ و يا واژهي «كاريگران» در شاهنامه به معناي «معمار و بنا» به كار رفته و در
مثنوي يوسف و زليخا به معني «نوكر و چاكر» (همان، ص 248)؛ و يا در مثنوي يوسف و
زليخا طبق قاعدهي تفريس (فارسيسازي واژگان عربي) اين واژهها ديده ميشود: عفُو،
لطَف، عمدا، عمّاري، مشاطه، ميشوم (به جاي مشئوم)، ملكت (به جاي مملكت) و… اما
فردوسي در ارتباط با اين كلمات، با قاعدهي تفريس ناآشنا و بيگانه است و اين شيوه
در عصر فردوسي رواج نداشته است (همان، ص 55).
خواندن چند بيت از
يوسف و زليخا كه در اوج ناهنجارياند، براي روشنتر شدن بحث، مفيد است: صحابان او
جمله اخيَر بدند // سراسر به پيشاش چو اختر بدند // چو بشنيدم اين گفتگوي اجل //
دلام را شد اكثر اميد اقل // ندارد دلام رغبت حال پر // كه دارم بسي گوسفند و
شتر // منور، معطر، منقش به خشم // بيامد دگر باره آن شوخ چشم // كنون اي سر
راستان باب ما // بكن فكر و انديشه در باب ما // تو را گشت در كارها رهنمون //
ولكن اكثر الناس لايعلمون!
5- برخلاف ادعاي
محدصادق نائبي، حداقل سه نسخهي دستنويس از مثنوي يوسف و زليخا شناسايي شده است
كه در ديباچهي آنها و در ميانهي سخن نيز به كنايه، شاعر، «شمس الدوله
ابوالفوارس طغانشاه بن الپارسلان» (برادر ملكشاه سلجوقي) را مدح گفته و ستايش
كرده است (طباطبايي، ص 8-356؛ مينوي، ص 103- 101). بنابراين به قطع، اين مثنوي در
حدود 477 ق سروده شده است (طباطبايي، ص 373؛ مينوي، ص 95)؛ يعني حدود هفتاد سال پس
از درگذشت فردوسي.
محمدصادق نائبي در اين
زمينه اظهار فضل ديگري كرده، ميگويد كه اين مدح و پيشكشي متعلق به كاتب و نسخهنويس
آن است و نه شاعر منظومه!! نخست آن كه اين مدح و ستايش شمس الدولهي طغانشاه در
ديباچهي كتاب و از زبان خود شاعر آمده است و نه در مؤخرهاي جداگانه و از زبان
كاتب و نسخهنويس آن. دوم آن كه تاكنون حداقل سه نسخهي دستنويس اين مثنوي به دست
آمده كه داراي اين ديباچه در مدح طغانشاه هستند. بديهي است كه اين نسخهها هر
كدام در موقعيت و زمان جداگانهاي نوشته شده و كاتبان متفاوتي داشتهاند و با اين
حال همان ديباچه را نيز دارند. سوم آن كه سرودن و نوشتن ديباچهاي در مدح و ثناي
شخصيتهاي برجسته و مفتخر كردن اثر خود به نام آنها، روشي رايج در ميان شاعران و
نويسندگان ايراني بوده اما تاكنون ديده نشده است كه بنا به ادعاي نائبي، كاتبي،
كتابت و نسخهنويسي خود را به نام شخصيتي برجسته مفتخر كند و آن در ابتدا و ديباچهي
اثري كه رونويسياش كرده، قرار دهد!
به هر حال، هر يك از
دلايل پنجگانهي ارائه شده، به تنهايي براي ابطال تعلق مثنوي «يوسف و زليخا» به
«فردوسي» كفايت ميكند و همزمان با آن، بيآبرويي و ناداني پانتركهاي نژادپرست
را برملا!»
اينک نيز که سخن تا به اينجا کشيده شد، بايسته است که پاسخی
نيز به پانترکها، يعنی اين دسته از دشمنان يگانگی
ايرانزمين که با عَلَمْکردن بخشهايي دروغين از شاهنامه میکوشند تا اين اثر
جاودانه را بیارزش کنند، داده شود. پس با هم به نقدی زيبا در پاسخ به يکی از اين
دشمنان به ظاهر فمنيست، میپردازيم:
شخصی با نام تيمور(!) در صفحهی پيامهای چند تن از دوستانمان مینويسند:
«توهين
به زنان در فارسها ريشهی تاريخي دارد(!). فردوسي در مورد زنان شعرهايي سروده که
انسان از خواندن آنها شرم ميکند(!). نمونهی آنها عبارتند از:
//زنان
را از آن نام نايد بلند// که پيوسته در خوردن و خفتنند//
//زن و اژدها هردو در خاک به// جهان پاک
از اين هردو ناپاک به//
//زنان
را ستايي، سگان را ستاي// که يک سگ به از صد زن پارساي//
.... و يا سعدي مي گويد: چو زن راه بازار
گيرد، بزن// وگرنه، تو، خانه نشيني چو زن»
دربارهی اين ادعا(!) آقای «ابوالفضل خطيبی» در مقالهای با نام «بيتهای زنستيزانه
در شاهنامه» که در « نشردانش سال بيستم ش 2» به چاپ رسيد و سپس در سايت وزين «شورای گسترش زبان فارسی » درج شد، پاسخی بسيار کامل و کوبنده دادند که بخشهايی از آنرا که
مرتبط به مبحث مورد نظر ماست را میآوريم:
«تئودور نولدكه درباره مقام زن در شاهنامه مينويسد: «در شاهنامه زنان
نقش فعالي ايفا نميكنند؛ تنها زماني ظاهر ميشوند كه هوس يا عشقي در ميان باشد».( Th. Noldeke, The Iranian National Epic,
Tr. By. L. Bodganov, Bombay 1930, pp. 88-89. ترجمهی فارسي: حماسهی ملي ايران، ترجمهی بزرگ علوي،
تهران، 1357، ص 116ـ115.)
اما اين نظر چندان دقيق به نظر نميرسد. درست است كه به لحاظ كمّي حجم بسيار
كمتري از شاهنامه به زنان ـ در مقايسه با مردان ـ اختصاص يافته، ولي نقش برجسته
آنان را در بسياري از داستانهاي شاهنامه به هيچ روي نميتوان ناديده انگاشت.
گردآفريد و گرديه نمونههاي كممانندي از زنان سلحشور و بيباكند. فرانك هوشمندانه
و فداكارانه پسر خود فريدون را دور از چشم ضحاك و ضحاكيان ميپروراند و هموست كه
سرانجام با به بند كشيدن ضحاك، ايران را از فرمانروايي ستمگرانه و چند صد ساله او
ميرهاند. در حاليكه ايرج به دست برادرانش سلم و تور كشته ميشود، نسل شاهي ايران
از طريق دختر او، ماهآفريد به نوادهاش منوچهر، پسر پشنگ منتقل ميشود. در داستانهاي
مهيج و دلآنگيز عشقي ـ حماسي شاهنامه مانند زال و رودابه، بيژن و منيژه، كيكاوس و
سودابه، كتايون و گشتاسب، بهرامگور و آزاده، زنان نقشهاي برجستهاي ايفاد ميكنند.
هماي دختر بهمن به پادشاهي ايرانشهر ميرسد و تاج شاهي بر سر مينهد.
در شاهنامه بيتهاي بسياري در توصيف و ستايش و يژگيهاي ظاهري و معنوي نيكوي
زنان آمده است. توصيفهايي از اين دست فراوان به چشم ميخورد:
//آراسته همچو باغ بهار//آرايش روزگار//پري چهره//سرو سهي//ناسفته گوهر//آرام
دل//بهشتي روي//بهشت پرنگار//ماه ديدار.(براي فهرست مفصلي از اين توصيفها، رك.
دبيرسياقي، محمد، «چهره زن درشاهنامه فردوسي»، به كوشش ناصر حريري، تهران، 1365 ش،
ص 52ـ51.)
ولي در شاهكار فردوسي بيتهايي نيز هست كه زنستيزانه است و در آنها عقايد
منفي نسبت به زن ابراز شده است. چه بسيارند زنان و مردان ايراني كه اين بيتها را
از زبان شاعر بزرگ ملي خود، كه بر قله شعر و ادب فارسي خوش نشسته است، برنميتابند
و احياناً شخصيت واقعي او را در هالهاي از ابهام مينگرند و شايد از خود ميپرسند،
شاعر و حكيم و انديشمندي كه شاهكار او شناسنامهی ملي هر ايراني است، چگونه ميتواند
چنين حكم تعميمپذيري را درباره زنان صادر كند:
// زن و اژدها هر دو در خاك به//جهان پاك ازين هر دو ناپاك به //
نگاره به زناني برخوردار است كه در عين شيفتگي به فردوسي، اينگونه بيتها را
معضلي حل ناشدني ميانگاشتند و زنان فرهيخته ديگري كه به سبب رواج اين بيتها به
نام فردوسي، حتي به سراغ شاهنامه نرفته و آن را نخواندهاند. از سوي ديگر بسياري
از مردان را ديدهام كه اين بيتهاي زنستيزانه، از جمله بيت مذكور را از حفظ
دارند و چونان سندي موثق از زبان شاعري محبوب و عالي مقام به مخاطب خود عرضه ميكنند
و از مناظرهاي خودساخته سربلند بيرون ميآيند!
در اين جستار سر آن ندارم كه به بررسي نقش زن در شاهنامه بپردازم، (برخي از
پژوهشهايي كه درباره مقام زن در شاهنامه منتشر شده، بدين شرح است: بصاري، طلعت،
زنان شاهنامه، تهران، 1350 ش؛ انصافپور، غلامرضا، حقوق و مقام زن درشاهنامه
فردوسي، تهران، 1355ش؛ فردوسي، زن و تراژدي (مجموعه مقاله)، به كوشش ناصر حريري،
تهران، 1365 ش؛ حيات اجتماعي زن در تاريخ ايران (مجموعه مقاله)، جلد اول: قبل از
اسلام، بخش اول، تهران، 1369 ش؛ ونيز:
Dj. Khaleghi-Motlagh,
Die Frauen im Schahname, Freiburg, 1971; M. Omidsalar, “Notes on Some Women of
the Shahnama” Name-ye Iran-e Bastan, Vol. 1, No. 1, Spring and Summer 2001, pp.
23-48.
در مقاله اخير با عرضه شواهد متعدد، نقش برجسته برخي زنان شاهنامه بررسي و نظر
نولدكه نقد شده است.)بلكه ميكوشم به بررسي و ارزيابي مهمترين بيتهايي بپردازم
كه در آنها در حكمهاي تعميمپذيري زن مورد انتقاد يا طعن و هجو قرار گرفته است.
اينگونه بيتها را به دوسته الحاقي و اصلي تقسيم كردهايم.
در اينجا خواننده شايد بپرسد كه ملاك الحاقي دانستن اين بيتها چيست؟ در پاسخ
ميگوييم، ملاك اصلي همانا قواعد و ضوابط نسخهشناسي است كه از ملاكهاي ديگر چون
سبكشناسي وجز آنها استوارتر و اطمينانبخشتر است. اين بيتها را از چاپها و
تصحيحات مختلف شاهنامه در زير ميآوريم و در هر مورد با استناد به دستنويسها
نشان ميدهيم كه همه آنها سرودهی كاتبان و شاهنامهخواهان است كه طي قرنها
كتابت اين كتاب ارجمند بدان الحاق شدهاند:
الف) بيتهاي الحاقي:
1) نخست به ارزيابي معروفترين بيت زنستيزانه شاهنامه كه بيشتر ذكر شد ميپردازيم:
زن و اژدها هر دو در خاك به // جهان پاك ازين هر دو ناپاك به
اين بيت به داستان سايوش (سياوخش)، شاهزادهی پاكنهاد ايراني مربوط ميشود
كه نامادريش سوداوه بدو دل ميبازد و او را به سوي خود ميخواند؛ اما پس از آنكه
با مخالفت سياوش روبرو ميشود و از وصل نا اميد، نزد شوهرش كيكاوس چنين وانمود ميكند
كه سياوش قصد دستاندازي به او را داشته است. سرانجام به پيشنهاد موبدان سياوش
براي اثبات بيگناهي خود بايد از آتش بگذرد. هيزم انبوهي گرد ميآيد و همه منتظرند
كه سياوش از كوه آتش بگذرد:
//نهاد هيزم دو كوه بلند//شمارش گذر كرد بر چون و چند
//ز دور از دو فرسنگ هر كس بديد//چنين جست بايد بلا را كليد
//همي خواست ديدن در راستي//ـ زكار زن آيد همه كاستي
//چن اين داستان سر بسر بشنوي//به آيد ترا گر به زن نگروي ـ
(چ. خالقي، ج 2، ص 234، ب 476ـ472)
در برخي از چاپهاي شاهنامه پس از بيتهاي بالا كه بيگمان اصلي است و در بخش
بعدي درباره آنها بحث خواهيم كرد، دو بيت زير ميآيد:
//به گيتي بجز پارسا زن مجوي//زن بدكنش خواري آرد به روي
//زن و اژدها هر دو در خاك به//جهان پاك ازين هر دو ناپاك به
بيت پايانی در 15 دستنويس از كهنترين و معتبرترين دستنويسهاي شاهنامه4 كه
تصحيح جلال خالقي مطلق برپايهی آنها استوار است، نيست و در چاپهاي معروف ژول
مول و مسكو و حتي بروخيم نيز ديده نميشود. پس اين بيت چگونه معروف خاص و عام شده
است؟ تا آنجا كه بنده جستجو كرده است، بيت مذكور در چاپ كلكته (رك. چ وُلرس، ج
2، ص 551، پانوشت 2) و بمبئي (1276 هـ.ق، ص 119، ب 5 از پايين) كه اساس آنها دستنويسهاي
متأخر و كماعتبار شاهنامه بوده، آمده و از همان طريق به برخي از چاپهاي كماعتبارتر
ايران مانند شاهنامه چاپ امير بهادر (ص 110، ب 21)، شاهنامهاي كه انتشارات ايران
باستان به يادگار جشن هزارمين سال فردوسي منتشر كرده (ج 1، ص 131، ب 6 از پايين)،
چاپ محمد رمضاني (ج 1، ص 432، ب 10679)، چاپ اميركبير (ص 123، ب 35) و چاپ دبير
سياقي (ج 2، ص 487، ب 524) راه يافته است.
2) رستم پس از ذكر دلاوريهاي خود به پدرش زال ميگويد:
//از افكندن شير شيرمست مرد//همان جستن رزم و دشت نبرد
//زنان را از آن نام نايد بلند//كه پيوسته در خوردن و خفتنند
(چ. ژول مول، ج 1، ص 223، ب 59ـ58)
اين دو بيت از ميان 15 دستنويس مبناي تصحيح خالقي (ج 1، ص 333، پانوشت 4)
تنها در يك دستنويس اصلي ل و سه دستنويس فرعي ق2، ل3 و ب آمده و قطعاً الحاقي
است. گذشته از اين، اين دو بيت كه درچاپ مسكو (ج 2، ص 50، پانوشت 17) نيز الحاقي
تشخيص داده شده است، هم به لحاظ لفظ و هم از نظر معني سستاند و تصنعي با يكديگر
پيوند يافتهاند.
3)//رودابه عاشق زال ميشود//چو بگرفت جاي خرد آرزوي
//دگرگونهتر شد به آيين و خوي//چه نيكو سخن گفت آن راي زن
//ز مردان مكن ياد در پيش زن//دل زن همان ديو را هست جاي
//ز گفتار باشند جوينده راي
(چ. ژول مول، ج 1، ص 125، ب 455ـ453)
دو بيت آخر از ميان 15 دستنوس مبناي تصحيح خالقي (ج 1، ص 187، پانوشت 20)
تنها در س، ق، لن، ق2، لي، پ، ب آمده است. اين دو بيت كه از طريق دستنوس پ به چاپ
ژول مول راه يافته، در دستنويسهاي كهن و معتبري چون ف و ل نيست وطبعاً الحاقي
است.
4) شاه يمن هنگامي كه دخترانش را ـ كه سخت دوست ميدارد ـ به ناچار به پسران
فريدون به زني ميدهد و از جدا شدن از دختران دل آزرده است، ميگويد:
//به اختر كس آن دان كه دخترش نيست//چو دختر بود روشن اخترش نيست
(ج. مسكو، ج 1، ص 89، ب 170)
اين بيت با اينكه از ميان 15 دستنويس مبناي تصحيح خالقي تنها در دو دستنويس
اصلي ق و س2 نيامده و در غالب دستنويسهاي ديگر مضبوط است، به تشخيص مصححان شوروي
مشكوك و به تشخيص خالقي (ج 1، ص 102، پانوشت 26) الحاقي است.
5) سوداوه همچنان در كار سياوش دسيسه ميكند و با «جادوي ساختن» بدگماني
كيكاوس را نسبت به پسرش افزون ميكند:
//برين داستان زد يكي رهنمون//كه مهري فزون نيست از مهر خون
//چو فرزند شايسته آمد پديد//ز مهر زنان دل ببايد بريد
(چ. خالقي، ج 1، ص 239، ب 558ـ557)
در چاپ ژول مول (ج 2، ص 123، ب 603) پس از اين دو بيت كه بيگمان اصلي است،
بيت زير آمده است:
//زبان ديگر و دلْشْ جايي دگر//ازو پاي يابي كه جويي تو سر
از ميان دستنويس مبناي تصحيح خالقي، اين بيت تنها در ق2، لي، پ، آ، ل3، س2
آمده (ج 1، ص 239، پانوشت 31) و در نه دستنويس كهن و معتبر ديگر نيست. اين بيت
باز هم از طريق دستنويس پ به چاپ ژول مول راه يافته است. در دستنويس بيتاريخ
لنينگراد (در چاپ مسكو با نشان VI) به جاي اين بيت، بيت زير آمده است:
//بكاري مكن نيز فرمان زن//كه هرگز نبيني زني راي زن
(چ. مسكو، ج 3، ص 39، پانوشت 20)
6) هنگاميكه افراسياب از شيفتگي دخترش منيژه به بيژن، دلاور ايراني، آگاهي مييابد
و در مييابد كه «ز ايران گزيدهست جفت»:
//به دست از مژه خون مژگان برفت//برآشفت و اين داستان باز گفت
//كرا از پس پرده دختر بود//اگر تاج دارد بداختر بود
(چ. خالقي، ج 3، ص 323، 236ـ235)
پس از اين دو بيت در چاپ مسكو (ج 5، ص 23، ب 263) بيت زير آمده است:
//كرا دختر آيد به جاي پسر//به از گور داماد نايد بدر
اين بيت در هفت دستنويس ل، س. ق. لي، ل3، و، آ آمده و در 8 دستنويس ديگر كه
كهنترين دستنويس شاهنامه (ف) در رأس آنهاست، نيست و خالقي نيز به درستي آن را
الحاقي تشخيص داده است.
7) نوش زاد، پسر مسيحي انوشيروان سر به شورش برميدارد و انوشيروان درنامهاي
به مرزبان مدائن مأموريت ميدهد كه شورش را سركوب كند. بدو مينويسد:
//سپاهي كه هستند با نوش زاد//كجا سربپيچند چندين ز داد
//تو آن را جز از باد و بازي مدان//گزاف زنان بود و راي بدان
(چ. مسكو، ج 8، ص 102، ب 847ـ846)
در مورد مصرع دوم از بيت دوم، مصححان شوروي هنگاميكه از ميان 5 دستنويس
مبناي تصحيح خود، ضبط اقدام دستنويسها (ل) را تصحيف شده ديدهاند (گزاف جهانديده
آزي مدان)، ضبط يگانه و كاملاً با مفهوم و ساده قاهره 96 (در چ. مسكو با نشان K) را به متن برده و ضبطهاي
ل و بقيهی دستنويسها را به حاشيه راندهاند. اينك از ميان 15 دستنويس مبناي
تصحيح خالقي باز هم ضبط مختار مصححان شوروي يگانه است. به وضعيت دستنويسها
دربارهی اين مصرع توجه فرماييد: ل: «گزاف جهانديده آزي مدان»؛ س2 (و نيز و، آ):
«گزار جهانبين درازي مدار»؛ ك (و نيز ل3): «گزاف جهان بين دراز مدار»؛ ل2 :
«نباشد به بازي كسي شهريار»؛ (ق2): «گزاف زنان بود و راي بدان»: لي: «گزاف جهان بيدرازي
مدان»؛ س، ق (نيز لن، پ، لن2، ب): «گزاف جهانبين درازي مدان».
در اينجا شايسته است نكتهاي را درباره تصحيح متن خاطر نشان سازم و آن اينكه،
هنگامي ضبط اقدم دستنويسها همراه با برخي دستنويسهاي ديگر تصحيف شده باشد يا
غريب نمايد، گزينش ضبط يگانه و كاملاً مفهوم و سرراست يك دستنويس، ممكن است سخت
گمراه كننده باشد؛ چنانكه در اين بيت گزينش ضبط يگانه قاهر(796) از سوي مصححان
شوروي كه در ميان 15 دستنويس مبناي تصحيح خالقي به علاوهی دو دستنويس ديگر5 سخت
تنهاست، خطاي محض است.
در نتيجهی چنين تصحيحي، مصرع بر ساختهاي ساخته و پرداخته كاتبي زنستيز به
نام شاعري بزرگ رقم خورده است. چنين مينمايد مصححان شوروي بدين سبب كه دو واژه
جهان و ميان در دو دستنويس مبناي تصحيح ايشان (لن و لن2) به صورت جهانبين كتابت
شده، نتوانستهاند صورت درست اين مصرع را تشخيص دهند. صورت درست اين بيت كه در
غالب دستنويسها با تفاوتهاي اندكي آمده، چنين است:
//تو آن را جز از باد و بازي مدان//گزاف جهان باين (به اين) درازي مدان
انوشيروان به مرزبان مدائن ميگويد: تو اين شورش را جدي مگير كه چيزي جز گزافكاريهاي
جهان نيست و آن را به اين درازي كه گمان ميكني مدان (شورش چونان باد به شتاب ميآيد
و زماني نخواهد شد كه فرو مينشيند).
8) زنان را ستايي سگان را ستاي//كه يك سگ به از صد زن پارساي
اين بيت زنستيزانه و سخت سخيف به نام فردوسي در امثال و حكم دهخدا (تهران،
1310 ش، ج 2، ص 919، س 25) ضبط شده، ولي نگارندهی آن را در هيچ يك ازچاپهاي
شاهنامه نيافته است. چنانچه اين بيت در شاهنامهاي هم يافت شود، آشكارا پيداست
كه جعلي است.
از ديگر دلايل الحاقي بودن بيتهايي كه در اين بخش نقل شد، اين است كه چنانچه
آنها را از متن حذف كنيم، خللي در سير ماجراها و معني پديد نخواهد آمد. البته
ممكن است بيت يا بيتهايي اصلي را نيز از شاهنامه حذف كنيم و خللي در روند داستان
و معني متن ظاهر نشود، ولي اين نكته را بايد به خاطر داشت كه شرط اوليه و اساسي
اصلي بودن بيتي اين است كه دستنويسها تا چه حد از آن پشتيباني ميكنند. حال آنكه
بيتهاي منقول در اين بخش نه از تأييد كافي دستنويسها برخوردارند و نه غالب آنها
به لحاظ شعري استوار و بعضاً با شعر پرمايه و سخته فردوسي فرسنگها فاصله دارند.
انگيزه اصلي كاتبان در ذوق آزمايي و سرودن بيتهاي الحاقي اين است كه گمان ميكنند
شاعر در پارهاي مواضع به اندازه كافي ماجراها را شرح و بسط نداده است. خواننده با
نگاهي گذرا به آنچه پيشتر آمد، اين نكته را نيك در مييابد. مثلاً در قسمت يكم،
فردوسي پس از شرح دسيسههاي متعدد سوداوه با انتقادي نسبتاً ملايم به خواننده خود
گوشزد ميكند كه «به آيد ترا گر به زن نگروي»، كه قطعاً نابكاريهاي متعدد سوداوه
منشأ صدور چنين حكم كلي از سوي شاعر است، ولي به واقع فردوسي ميخواهد بگويد كه
نبايد مرداني چون كيكاوس تسليم بيچون و چراي دسيسههاي نابكارانه زناني چون
سوداوه شوند. در اينجا كاتبي خوش ذوق اين سخن شاعر را ناكافي دانسته و خود پا به
ميدان سخنوري گذاشته و با سرودن بيتهايي تند و تيز و سخيف، انتقادي ملايم را به
سخناني گزنده و زهرآگين در حق زنان تبديل كرده و به گمان خود حق مطلب را ادا كرده
و حق زنان را كف دستشان گذاشته است!
و اينک؛ در پايان؛ مجموعهی هر آنچه را که در اين دو نوشتار گفته شد٬ به «لتی» که بر صورت چنين ابلهانی کوبيده میشود، انگار میکنيم.