نویسنده:
داریش کیانی
---
داريوش
كبير و
پورپيرار
داريوش
شاه میگويد:
اين است
مملكتی كه من
دارم:
از سكاهای
فراسوی سغد تا
اتيوپی،
از سند تا
سارد،
- كه اهوره
مزدا، بزرگترين
خدايان، به من
بخشيده است -
باشد كه اهوره
مزدا مرا و
خاندان مرا
بپايد! (DPh 3-10)
"ناصر
پورپيرار"،
كه سرانجام از
سوی نوچه و مريدش
"ع. گلسرخی" به
مقام پيامبری
نايل گرديد، در
يكی از
وب-ياوههای
اخير خود كه
به لطيفهای
تمام عيار میماند،
و از اين رو
حيف است كه بیپاسخ
بماند!، مینويسد
كه:
تاريخ
حكايتی خون
بارتر از
حوادث سالهای
تسط داريوش بر
ايران و شرق
ميانه به ياد
ندارد و تمدن
آدمی هولآورتر
و خشنتر از
كشتار
ايرانيان در
ماجرای پوريم
ثبت نكرده
است: عيد و
روزی كه بنا
بر صريح
تورات،
يهوديان با
اجازهی
داريوش و با
تصميم و
تداركات
پيشين، اقوام
ايرانی ساكن
اين سرزمين را
قتل عام میكنند.
ماجرای اين
كشتار بیحساب
غيربشری، كه
هستی چند
هزارهی
بوميان ايران
را در خون و
خرابی غوطهور
كرد، عامل
اصلی توقف
تمدن و سبب
توقف شرق ميانه
و به ويژه
انهدام كامل و
مطلق پيشينه ی
درخشان ايران
كهن شناخته میشود
[…] متن كتيبه
بيستون سند بیخدشه
مستقيم و
مطمئنی است كه
میگويد پس
از سلطه
داريوش بر ايران،
ساكنان اين
سرزمين، با
همان امكانات اندك
نظامی خود،
حتی دمی او را
آسوده
نگذاردهاند
و در يك اقدام
هماهنگ
"دفاعی"
ناگزيرش كردهاند
كه بی وقفه با
شورشهای
سراسری و مكرر
ساكنان كهن
منطقه مقابله
كند […] سراسر
بيانيهی بيستون
به وضوح معلوم
میكند كه
داريوش، علی
رغم توسل به
حيوانیترين
خشونتها،
باز هم در
آرام و مطيع
كردن مردم
ايران موفق
نبوده است […]
پاسخ خشن و
حيوانی
داريوش به اين
مقاومتهای
مداوم، كه در
آن كتيبه به
صورت بريدن
گوش و دماغ،
كندن چشم و بر
دار كردن
سرداران و سران
اقوام توصيف
میشود، به
خوبی معلوم میكند
كه رذالت
داريوش در
ساخت فضای
وحشت و عقوبت،
جز به نفرت و
ايستادگی
عمومی
ايرانيان نيافزوده
است […] تورات و
ديگر اسناد
تاريخی مورد تاييد
يهوديان،
گواهی میدهد
كه سه قرن پيش
از تسلط
داريوش، و از
پس حملهی
آشوريان به
اورشليم و نيز
در پی تخريب
اورشليم به
وسيلهی بخت
النصر، پنجاه
سال پيش از
ظهور داريوش،
دستههای
بزرگی از
يهوديان به
ايران رانده و
تبعيد شده اند.
آنها در اين
دوران دراز،
مطابق خلق و
خو و شيوه و سرشت
و منش هميشگی
خود، پيوسته
مشغول شناسايی
ويژگیها،
نقاط قوت و
ضعف و نيز
شخصيتهای
كارآمد و
كارساز،
توانگران،
قهرمانان، دلاوران،
مديران،
سازمان
دهندگان و به
طور كلی اشخاص
و خانوادههايی
بودهاند كه
چهارچوب و
اسكلت و
زيربنای
استقرار و دوام
و بقای اقوام
بر دوش آنان
قرار داشته
است. چنان كه
معلوم است
يهوديان با
شناسايی
پيشين اين
مهرههای
اصلی استقامت
و استقرار
بومی، پس از
دريافت مجوز
تجاوز و نسل
كشی از سوی
داريوش، با برچيدن
و حذف اصلیترين
مهرههای
حيات هر قوم و
تخريب
زيربنای تمدن
آنها، موجب
نابودی و
پراكندگی
اقوام متعددی
در سرزمين
ايران شدهاند،
چندان كه پس
از ماجرای
"پوريم"، از
دهها ملت نامدار
و صاحب اقتدار
و توليدگر
ايرانی، جز
كلنیهای
كوچك گريخته
به بلندیها و
جنگلها و
اعماق صحاری،
و جز صدها و
هزاران تل و
ويرانهی
ناشكافتهای
كه هر يك
شاهدی بر سقوط
ناگهانی تمدن
ايران كهن در
زمانی واحد
است، نام و
اثری به جای
مانده نمی
بينيم و آثار
آن تمدن و
توليد و هنر و
انديشمندی
ديرين
ايرانيان، تا
ظهور اسلام،
نامعين و
مفقود است.
اينك و فقط از
فحوا و بر
اساس متن سه
سنگ نگارهی
به جای مانده
از داريوش، بر
بدنهی ديوار
جنوبی صفهی
تخت جمشيد (DPe)،
بر كتيبهای
در شوش (DSe)، و بر
گورنبشتهی
او در نقش
رستم (DNa)، برمیآيد
كه به زمان
تسلط داريوش
بر ايران و
بينالنهرين،
پس از كودتای
مشهور او عليه
فرزندان ضد
يهود كورش، با
نامهای
كمبوجيه و
برديا، لااقل
و به اعتراف و
برابر فهرست
ارائه شده از
شخص و زبان
داريوش، اقوام
و بوميانی با
اسامی زير در
شرق ميانه
حضور داشتهاند:
اوژه،
بابيروش،
اثوره،
اربايه،
مودرايه،
سپرده، مدیها،
كت پتوكه،
پارثوا،
زرنكه،
هرايوا، واررنی،
سوگود،
گندار، ثته
گوش،
هروواتيش،
مكه، اوس كی
هيا، اوتا،
دهياو، اسه
گرته،
ادويندوش،
كوشيا، كركا،
مچيا،
پوتايا،
داريتی،
اكئومچيا، رخج،
مريه،
باختريش و سكهها!
اسامی اين سی
و دو ملت
موجود در سنگ
نبشتههای
داريوش، بزرگترين
دليل حضور آنها
در تاريخ و در
شرق ميانه است.
[…] اما از پس
داريوش و درستتر
اين كه از پس
ماجرای
پوريم، تاريخ
ديگر اثر و
يادی از اين
اقوام ارائه
نمیدهد،
اسامی اين
بوميان كهن
ايران در هيچ
صحنه و سندی
تكرار نمیشود،
تمامی آنها
را از عرصهی
تاريخ حذف شده
میبينيم و به
هيچ صورتی
ذكری از اين
مردم و قوم و
سرزمينشان،
بر زبانی نمیگذرد!
[…] سرنوشتی كه
يهوديان با
كمك بازوی
نظامی و
خشونتگر
هخامنشيان
دست پروردهی
خويش، برای
ايرانيان رقم
زدهاند، از
سرنوشتی كه
مردم بين
النهرين بدان
دچار شدند،
بسی انتقام
جويانهتر و
خون بارتر
بوده است […]
اينك میتوان
با اسناد و
استنادهای
بسيار، مدعی
شد كه يهوديان
در هجوم كينه
توزانهی خود
به بوميان
آرامش و
استقلال طلب
ايران، كه با
تسلط وحشيان
هخامنشی و
راهبران
يهودی آنها
مخالف بودهاند،
در ماجرای
"پوريم" و با
اجازه
داريوش، در يك
اقدام
خبيثانه و
كثيف نظامی از
پيش طراحی
شده، و در
غافل گيری
كامل، اقوام
مسالمت جوی
بسياری را از
مسير تاريخ
ايران و شرق
ميانه روبيدهاند.
در پاسخ
به اين
ادعاها، كه
جعل و نيرنگ
مطلق، دروغی
وقيح، و زادهی
ذهنی بيمار و
خيالپرداز
است، میتوان
گزيدهوار
گفت:
1. نبردهای
داريوش، كه از
آنها تنها در
سنگنبشتهی
بيستون ياد
شده است،
اقداماتی
تهاجمی و تُركتازانه
برای كشتار
مردم
غيرنظامی
شهرها و روستاهای
امپراتوری
نبودند تا آنها
را بتوان - به
شيوهی
پورپيرار -
طرحهای از
پيش انديشيده
شده و توطئه
آميز يهوديان
برای جمعيتزدايی
آسيای غربی
(امپراتوری
هخامنشی) دانست.
بل كه اين
نبردها صرفاً
پدافندهايی
برای مقابله
با شورشهای
پراكنده و
جدايیخواهانهای
بود كه عليه
دولت مركزی رخ
داده بود.
بديهی است كه
هيچ حكومتی در
هيچ زمان و
مكانی، هيچ شورشی
را برضد
حاكميت خود بر
نمیتابد و
حكومت داريوش
نيز از اين
قاعده مستثنا نبوده
است. افزون بر
اين، در هيچ
كجای سنگنبشتهی
بيستون از
سركوبی و
كشتار مردم
عادی شهرها و
روستاها و
غيرنظاميان
سخنی نرفته بل
كه به صراحت،
از نبرد
نيروهای
پادشاهی با
جنگجويان
شورشی ياد شده
است؛ مانند:
"سپاه نيدينتو-
بل را به سختی
شكست دادم" (DB I.89)؛
"سپاهم، لشكر
شورشی
(فرورتيش) را
به سختی شكست
داد" (DB II.25-26)؛
"سپاهام
لشكر شورشی
(چيسن تخمه) را
شكست داد" (DB II.87) و …
2. ناآرامیهايی
كه داريوش
نخستين سال
پادشاهی خود
را صرف
فرونشاندن آنها
نمود (.Cuyler Young, pp. 58ff)، از
اواخر دوران
پادشاهی
كمبوجيه رخ
نموده (DB I.33-34) و حتا
شورش فراده (Frada)،
نيدينتو- بل (Nidintu-Bel)،
و آسينه (Acina)، در
زمان پادشاهی
برديا آغاز
گرديده بود (Vogelsang,
pp. 199-202). بنابراين
انگيزه و
خاستگاه
بسياری از اين
شورشها
ارتباطی با
داريوش يكم و
چند و چون
پادشاهی وی
نداشته است.
3. شورشهای
ياد شده در
سنگنبشتهی
بيستون،
غالباً حركتهايی
محدود، خُرد و
غيرفراگير
بودند. از
بيست و سه
ايالت
امپراتوری
پارس در زمان
آغاز پادشاهی
داريوش (DB I.14-17)،
تنها 9 ايالت
دچار شورش
گرديده بود (DB IV.31-34).
اين شورشها
گاه حتا بیبهره
از هر نوع
پشتيبانی و
پشتوانهی
مردمی بودند؛
چنان كه
ايلاميان
خود، "آسينه"
و "مرتيه"،
رهبران شورش
در ايلام را
بازداشت و
تحويل داريوش
نمودند (DB I.81-83; II.12-13).
اين شورشها
آن چنان بیاهميت
و ناچيز بودند
كه در هيچ يك
از منابع تاريخی
انيرانی
(يونانی،
لاتينی و…) روايت
و گزارشی در
اين باره نقل
نشده است.
هردوت تنها از
شورش بابلیها
سخن میگويد
(3/159-150). میتوان
گمان برد كه
داريوش در شرح
شورشها، تا
اندازهای
مبالغه كرده
است.
4. اگر چنان كه
پورپيرار
مدعی است،
داريوش بنا به
طرح و توطئهی
رهبران
يهودی، كه با
وجود شهرت و
نفوذ و قدرت و
پرشماری خود،
بر هيچ سنگ و گِل
و فلز و كاغذی
نامی و يادی
از آنان نرفته
است!!،
امپراتوری
خود را از
جمعيت بومی آن
زدوده و به
نسل كشی
سراسری روی
آورده است، پس
بايد نتيجه
گرفت كه او در
حقيقت نه
"پادشاه
كشورهای دارای
همهی
نژادها" (DNa 11-12)،
بل كه فرمانروای
دشتها و
بيايانهای
نامسكون عاری
از جمعيت بوده
و نيازهای مالی
و انسانی خود
را نه از مردم
امپراتوری
خويش، بل كه
از ساكنان
كرات ديگر
تأمين میكرده
است! آيا چنين
استنتاجی
ممكن است؟
5. اين دروغی
سخت وقيح است
كه پس از
داريوش يكم در
هيچ متن و سندی
نام و يادی از
اقوام بومی
ايران نرفته
است. نه تنها
داريوش يكم در
سنگنبشتههايی
متعدد، كه
مربوط به برهههای
مختلف
پادشاهی
اوست، از
اقوام
امپراتوری
خود به عنوان
فرمانبرداران
و خراجگزاران
زينده و
باشندهی
خويش نام برده
(DB I.14-17؛ DPe 10-18؛ DSe 21-30؛ DSm 6ff.؛ DNa 22-30؛
.Kent, pp. 302ff)، و از اين
رو معلوم نيست
كه وی در چه
زمانی اين اقوام
گوناگون و
پرشمار را محو
و نابود كرده
كه حتا در
واپسين نبشتهی
خويش (نقش
رستم) نيز
بدانان اشاره
نموده است، بل
كه جانشينان
وی نيز در سنگنبشتههای
محدود
بازمانده از خود،
از اين اقوام
نام برده، بل
كه به مردمانی
كه اخيراً به
تبعيت
امپراتوری
هخامنشی نيز درآمده
بودند، اشاره
كردهاند (XPh 16-28؛
A3P).
هردوت نيز در
تاريخ خود (3/97-90؛
Cuyler Young, p. 88, table I) از حدود 69
قوم مختلف كه
فرمانبردار
و خراجگزار
داريوش يكم بودند
نام میبرد
(يونيايیها،
مگنزيايیهای
آسيا،
ائوليايیها،
كاریها،
ليكیها،
ميليايیها،
پامفيليايیها،
ميسيايیها،
ليدیها،
لاسونیها،
كابالیها،
وگنیها،
هلسپونتیها،
فيريگیها،
تراكیهای
آسيايی،
پافلاگونیها،
مارياندينیها،
سوریها،
كليكیها،
فنيقیها،
فلستينیهای
سوريه، قبرسیها،
مصریهای،
ليبيايیها،
سيرِنهها،
بركهایها،
ستگيدیها،
گندریها،
داديكها،
اپارياتها،
كيسیها،
بابلیها،
آشوریها،
مادها،
پاريكانها،
اُرثوكوريبانتها،
كاسپیها،
پوسيكها،
پانتيماثیها،
داريتها،
باكتریها،
اگلیها،
پكتيكها،
ارمنیها،
اوكسیها،
سگرتیها،
زرنگیها،
ثامانايیها،
اوتیها،
موكیها،
جزيرهنشينان
دريای عمان،
سكاها، پارثها،
خوارزمیها،
سغدیها، آریها،
پاريكانیها،
اتيوپيايیهای
آسيا، متينیها،
ساسپيرها،
آلارودیها،
موسخیها،
تيبارِنیها،
مكرونیها،
موسينويیها،
مریها، هندیها،
كلخیها، عربها)،
و در جايی
ديگر (7/95-61) از
حدود 60 قوم
مختلف كه در سپاه
خشايارشا، در
زمان لشكركشی
وی به يونان حضور
داشتند ياد میكند
(پارسها،
مادها، كيسیها،
آشوریها،
باكتریها،
سكاها، هندیها،
آریها، پارثها،
خوارزمیها،
سغدیها، داديكها،
كاسپیها،
زرنگیها،
پكتیها،
اوتیها،
موكیها،
پاريكانها،
عربها،
اتيوپیهای
افريقايی،
اتيوپیهای
شرقی،
ليبيايیها،
پافلاگونیها،
ليگیها،
ماتينیها،
ماراياندينیها،
كاپادوكيايیها،
فريگیها،
ارمنیها،
ليدیها،
ميسیها،
تراكیهای
آسيايی،
كابالیها،
كيليكیها،
ميلیها،
موسخیها،
تيبارنیها،
مكرونیها،
موسينوئكیها،
مَریها،
كولخیها،
آلارودیها،
ساسپيرها،
جزيرهنشينان
دريای عمان،
سگرتیها،
ليبیها،
كاسپيرها،
پاريكانها،
عربها،
فنيقیها،
سوریهای
فلستين، مصریها،
قبرسیها،
پامفيلیها،
ليكیها،
دوریها،
يونيايیها،
ائولیها،
هلسپونتیها).
ديگر مورخ
يونانی،
"كورتيوس
روفوس" در كتاب
خود (Historiarum Alexandri III.2) از
حدود 11 قوم كه
در لشكر
داريوش سوم در
نبرد ايسوس
شركت داشتند
نام میبرد
(پارسها،
مادها،
باركانها،
ارمنیها،
هيركانیها،
تپوریها،
دربيكها،
كاسپیها،
باكتریها،
سغدیها،
هندیها). اين
اسناد معتبر،
روشن و در
دسترس، به آشكارا
نشان میدهند
كه اقوام بومی
ايران، در طول
230 سال پادشاهی
هخامنشيان،
پيوسته، فعال
و پويا و كوشا
و همواره در
خدمت دولت
مركزی بودهاند.
6. آثار برجسته
و معتبری چون
جغرافيای
"بطلميوس" و
"استرابو"،
حاوی گفتارها
و گزارشهای
بیشماری
دربارهی
اقوام بومی
ايران و آسيای
غربی است كه
همچنان و بیوقفه،
حيات اجتماعی
و اقتصادی
آنان، از عصر
هخامنشيان تا
دوران اين
نويسندگان
يونانی (سدهی
يكم و دوم
ميلادی)،
ادامه داشته و
پا بر جا بوده است.
7. ادعای ضد
يهود بودن
كمبوجيه و
برديا، و يهودیگرا
بودن داريوش
يكم، دروغ و
نيرنگی مطلق
است و در هيچ
متن و سند
ايرانی يا
انيرانی
گزارشی دربارهی
مواضع و
اقدامات ضد
يهودی
كمبوجيه و
برديا، يا
يهودیگرايانهی
داريوش يافته
نمیشود.
حقيقت آن است
كه در هيچ كجای
متن بزرگ
تورات نامی از
كمبوجيه و
برديا نرفته
است و اگر اين
شاهان مواضعی
ضديهود داشتند،
نويسندگان
تورات در
يادكرد، بل كه
بزرگنمايی
آن، ذرهای و
لحظهای درنگ
و ترديد نمیكردند.
جز اين، سندی
اصيل و
باستانی در
دست است كه
نشان میدهد
كمبوجيه
رفتار و برخوردی
مداراجويانه
با يهوديان
داشته است: در
نامهای
متعلق به
مهاجرنشينان
يهودی ساكن
الفانتين مصر
در سده پنجم
پ.م.، كه
پاپيروسی
نوشته شده به
زبان آرامی
است، تصريح
گرديده است كه
در هنگام ورود
كمبوجيه به
مصر، در حالی
كه معابد
متعلق به
خدايان مصری
ويران شده
بود، هيچ گونه
آسيبی به معبد
يهوديان
الفانتين وارد
نگرديد:
http://www.fact-index.com/e/el/elephantine_papyri.html
روايت
"يوزفوس
فلاويوس" نيز
در كتاب Antiquities of the Jews (كتاب
11، فصل 2، بند1 به
بعد) نمودار
رفتار ضد يهود
كمبوجيه نيست.
در آن جا گفته
می شود كه
فرمانداران
سوريه و
فنيقيه و
آملنون و موآب
و سامره طی
نامهای به
كمبوجيه
اعلام ميكنند
كه يهوديان
منتقل شده از
بابل در حال
بازسازی بارو
و حصار شهر اورشليم
ميباشند كه با
توجه به سوابق
آنان،
ميتواند
نشانه و مقدمهی
بروز شورش و
فتنه از سوی
ايشان باشد.
بر اين اساس،
كمبوجيه
فرمان توقف
بازسازی
اورشليم را
صادر ميكند.
در اين روايت
گفته نميشود
كه كمبوجيه به
يهوديان آزار
و آسيبی
رسانده يا به
كشتار آنان
پرداخته، بل
كه سخن از آن
است كه وی بر
پايهی گزارشهایِ
حاكی از امكان
بروز شورش در
اورشليم، برای
مقابله با
وقوع هر نوع
آشوب و فتنهای،
دستور به
"توقف"
بازسازی شهر
(يعنی امكانات
تدافعی آن)
داده است. در
ادامهی اين
روايت گفته
ميشود كه پس
از كمبوجيه،
يهوديان از
داريوش (يكم)
درخواست
كردند كه به
آنان اجازهی
بازسازی معبد
اورشليم را
بدهد. اما
داريوش با اين
موضوع موافق
نبود تا آن كه
فرمان كورش در
بارهی
بازسازی
اورشليم در
بايگانی
سلطنتی يافته شد
و داريوش بر
اساس آن با
خواستهی
يهوديان
موافقت نمود
(ك11، ف4، ب6). از
اين نكته نيز
بر ميآيد كه
داريوش پی رو
و تسليم
خواستههای
يهود نبوده و
هيچ ارتباط و
همدلی خاصی با
آنان نداشته
است. جالب آن
كه در تورات
(كتاب های
عزرا و حجی)
توقف بازسازی
اورشليم به
اردشير (يكم) و
ادامهی
بازسازی آن به
داريوش (دوم)
نسبت داده شده
است. بديهی
است كه سندی
معتبرتر از
خود تورات در مورد
"تاريخ يهود"
وجود ندارد.
8. داستان كشته
شدن چندين
هزار فرد
ضديهودی به دست
يهوديان، و
افسانهی
"پوريم"، آن
گونه كه در
كتاب "استر"
بازگو شده (Esther IX.6, 15-16)،
افسانهای
است كه در هيچ
متن و سند
ايرانی و
انيرانی تأييد
و گواهی نمیشود
و بديهی است
اگر چنين كشتار
عظيمی روی میداد،
دست كم میبايست
در يك سند
تاريخی شرح و
روايتی از آن
يافته میشد.
افزون بر اين،
در اسناد
ايرانی (به
ويژه الواح
ايلامی تخت
جمشيد) و
منابع
انيرانی
(مانند هردوت،
پلوتارك،
كتزياس، و…)
حتا نامهايی
چون "هامان" و
"مردخای" به
عنوان درباريان
بلندپايهی
هخامنشی، يا
"وشتی" و
"استر" به
عنوان شهبانوان
هخامنشی، و
ديگر شخصيتهايی
كه در داستان
"استر" معرفی
میگردند،
نيز يافته نمیشوند.
آشكار است كه
تهی دستی كامل
پورپيرار در
اين زمينه، وی
را به سوء
استفادهای
اين چنينی از
داستان تخيلی
"استر"
واداشته است.
اينك مستدلاً
نشان داده شده
است كه داستان
استر و
مردخای، به
ويژه بر اساس
بنمايههای
دينی و اسطورهای
بابلی (استر =
ايشتر،
مردخای =
مردوك) و در
عصر سلوكيان/
اشكانيان
نوشته شده و
ارتباطی با رويدادهای
تاريخی عصر
هخامنشی
ندارد (ادی،
ص183-177، 307). از سوی ديگر،
در اين
داستان،
برخلاف ادعای
دروغين پورپيرار،
هيچ نامی از
داريوش نرفته
بل كه از پادشاهی
به نام
"احشوروش" (Ahashwerosh)
ياد گرديده كه
ظاهراً
ترانوشت عبری
نام "خشايارشا"
است. با وجود
اين، متن
يونانی كتاب
استر، پادشاه
مذكور را
"اردشير" (Artaxerxes)
میخواند (McCullough, p. 634).
احشوروش در
كتاب دانيال
(9/1)، «مادی» و پدر
داريوش توصيف
گرديده است.
"ابن عبری"
مورخ مسيحیِ ايرانی
(سدهی هفتم ق)
روايت جالب
توجهی را در
اين باره ارائه
میكند و مینويسد
(ص67): «گويند در
زمان او
(خشايارشا)
داستان استر
پاكدامن و
مردخای
نيكوكار كه از
مردم يهودا
بودند اتفاق
افتاد و اين
قولی
نااستوار است
و گرنه كتاب
"عزرا"، كه
همهی وقايع
يهود را در
زمان اين
پادشاه
آورده، آن را
ناگفته نمیگذاشت
و درست آن است
كه اين واقعه
در زمان اردشير
مدبر رخ داده
باشد». "يوزفوس
فلاويوس"، مورخ
يهودی سدهی
يكم ميلادی
نيز، داستان
استر و مردخای
را در عصر
اردشير قرار
میدهد و
بازگو میكند
(Antiquities of the Jews XI.6.1-13).
با پيشرفت و
توسعهی ياوهپردازیهای
بیشرمانه و
بیخردانهی
پورپيرار - كه
سراسر تاريخ
فرهنگ درخشان
و اصيل ايرانی
را آماج توهين
و تخريب خود
قرار داده است
- پريشانی و
عصبيت نيز در
نوشتارهای او
رو به افزايش
نهاده، و به
ويژه تناقضگويیهای
مكرر و پياپی،
كه نمودار
نارسايی فكری
و نظری اوست، بی
نياز به
افشاگری
منتقدان،
موجبات
رسوايی و
انحطاط كامل
او را فراهم
ساخته است.
كتابنامه:
Cuyler Young, Jr., T., "The consolidation of empire and its limits of
grows under Darius and Xerxes," in Cambridge Ancient History,
vol. IV, 1988
Kent, R. G., "Old Persian Texts IV," in Journal of Near Eastern
Studies, Vol. 2, No. 4, 1943
McCullough, W. S., "Ahasureus," in Encyclopaedia Iranica,
vol. I, 1985
Vogelsang, W., "Medes, Scythians and Persians: The rise of Darius in a
north-south perspective," in Iranica Antiqua 33, 1998
ابن عبری:
«مختصر تاريخ
الدول»، ترجمهی
عبدالمحمد
آيتی،
انتشارات
علمی و
فرهنگی، 1377
ادی، سموييل:
«آيين شهرياری
در شرق»،
ترجمهی
فريدون بدرهای،
انتشارات
علمی و
فرهنگی، 1381
--------------------------------------------------
«اَلاعَرْابُ
اَشدَّ
كُفراً وَ
نفاقاً وَ اَجْدَرُ
اَلاَّ
يّعْلَمُوا
حُدُودَ ما اَنزَْلَ
اللهُ» سورهي
توبه، آيهي 97
(اعراب
در كفر و نفاق
از ديگران فزونترند
و به ناداني
احكام خداوند
سزاوارتر)
ناصر پورپيرار،
اين انشا نويس ايرانستيز،
در يكي از
جديدترين
ياوهپراكنيهاي
خود، سيماي
ديگري را از
مرام و مسلك
ننگين «پان
عربيستي -
كمونيستي» خود
به نمايش
گذاشته است.
او با پي روي
از ايدئولژي
سوخته و
پوسيدهي
«خلقسازي»
استالين، به
گنگي، سخن از
"فارسها"
(خلق فارس!)
ميگويد و
آنان را
مردماني
"فزونخواه و
جداسر و تجزيه
طلب (!!!) و بيپيشينه
و زورگو و مفتخور
و..." توصيف ميكند،
و البته نميخواهد
يا نميتواند توضيح دهد كه
منظور وي از
"فارسها" چه
كساني هستند:
اهالي استان
فارس، مردم پايتخت،
همهي
ايرانيان،
فارسيزبان
دنيا يا ... ؟!
بديهي است كه
وي توضيحي در
اين باره
ندارد چرا كه
او فقط بازگو
كنندهي يك
انديشهي
مضحك و
نامفهوم پانعربيستي
- استالينيستي
است كه جز در
ميان خامانديشان
گمراهي چون او
و مشتي پانتركيست
شرور، خريدار
و پذيراي
ديگري ندارد.
پورپيرار در ادامه، از سركوبي
شورش «فرورتي»
به دست داريوش
كبير برآشفته
شده، مينويسد:
"تمام كتيبهي بيستون شرح
اين قبيل آدمكشيهاي
او به مدد
يهوديان است"!
و سپس ميافزايد
كه هخامنشيان:
"15 ملت صلح جو و
سازنده و
هنرمند و صاحب
خرد ايران و
بين النهرين
را، با
نسل كشي كامل،
از صحنهي
تاريخ
روبيدند،
مراكز تجمع و
توليد را تعطيل
كردند، بقاياي
بوميان ايران
را به كوه و
جنگل و اعماق
دشتها
راندند، تا
ظهور اسلام،
به طول 12
قرن، اين
سرزمين را به
سكوت
واداشتند و چادر
نشيني و زندگي
عشيرهاي در
دهات دور
افتاده را
جايگزين آن
مراكز بزرگ
صنعت و هنر و
توليد كردند،
چندان كه اينك
هر نقطهي
ايران را كه
ميكاويم
ويرانهاي
سوخته پديدار
ميشود كه در
پس ماندههاي
آن نيز
حضور فرهنگي و
صنعتي و هنري
درخشان و حيرت
انگيز يك قوم
كهن ايراني
اعجاب جهان را بر مي
انگيزد"! اما
حقيقت آن است
كه نه در سنگنبشتهي
بيستون - و نه
در هيچ سند تاريخي
ديگري - اثر و
نام و نشاني
از يهوديان و/ يا
مدد كذايي
آنان به
هخامنشيان يافته ميشود
و نه تاكنون
هيچ يك از آن
ويرانههاي
مورد ادعاي پورپيرار شناسايي شده
و نه نشاني از
سكون و توقف و پسماندگي
تمدن و فرهنگ
آسياي غربي
(به قول پورپيرار: شرق
ميانه) در عصر
هخامنشيان به
دست آمده است. پورپيرار نيز با علم
بر اين موضوع
و تهيدستي
كامل خود، همواره
از ارائه هر
گونه سند و
مدرك و شاهدي
وامانده است.
ناگفته
پيداست كه در
ذهن بيمار
و خيالپرداز
پانعربيستي
چون
پورپيرار، كه
به جهت
برافتادن پادشاهي
بابل - كه
از ديد او،
عرب بودهاند!
- به دست كورش،
كينهي عميق و
خودسوزي را به
اين قوم بزرگ
وجهانگشا
(پارسها)
پيدا كرده و
البته با آزاد
شدن
"يهوديان" تبعيدي
در بابل، باز
به دست كورش،
نفرت او به
عنوان يك "پانعربيست"
نژادپرست
ضديهود، از
پارسها دو چندان شده
است، هر صحنهاي
و هر واقعهاي،
قابل جعل و
قلب و تحريف
به نفع اعراب است.
بنابراين، از
ديدگاه
پورپيرار،
قوم پارس به
سبب
برانداختن
سلطهي اعراب
(= بابليها!)
از خاورميانه
و رهاندن
يهوديان از
چنگ همان
اعراب، و
يافتن لقب
«مسيح» از
سوي فرزندان
اسراييل،
مستوجب تكفير
و تخريب و
توهين از جانب
جهان عرب است!
اين را
نيز بيافزايم
كه پورپيرار،
عمداً، به سبب
كينهتوزي و
غرضورزي
نسبت به ايران
باستان، يا از
سر ناآگاهي
مطلق از اصول و
مسائل
تاريخي،
كاملاً غافل
از اين حقيقت
است كه هيچ
پادشاه و هيچ
حكومتي، در
برابر شورش و
شورشي سكوت
نكرده است؛ و البته در
معركهي جنگ
نيز جز مرگ و
نابودي پيشآمد
ديگر متصور و
قابل وقوع
نيست. اين
نيز آشكار است
كه سنگنبشتهي
بيستون يك
بيانيهي
سياسي- نظامي
است و نه
منشور حقوق
بشر. اما پورپيرار بدون اعتنا
به اين كاركرد نبشتهي
بيستون و با
چشمپوشي
عمدي از سنگنبشتهي
نقش رستم، كه
شرحي كامل از
منش فردي
و پادشاهي
درخشان
داريوش كبير
است، تقلا و
تكاپوي
مضحكانه و
كودكانهاي
را براي
تخريب چهرهي
اين پادشاه
بزرگ تاريخ به
خرج داده است.
جالب آن كه
سنگنگارهي بيستون
دقيقاً بر
اساس الگوي
سنگنگارهي
«آنوبانيني»
پادشاه
لولوبي (حدود 2000 پ.م.) واقع در
پانزده
كيلومتري غرب
بيستون، طراحي
و حجاري شده
است؛ با اين
تفاوت كه در
سنگنگارهي
آن پادشاهِ -
به قول پورپيرار - "صلحجو
و سازنده و
هنرمند"
(آنوبانيني)،
اسيران و مغلوبان
به طور برهنه
و شكسته تصوير
شدهاند، اما
در سنگنگارهي
اين پادشاهِ -
به قول پورپيرار - "آدمكش"
(داريوش)، به
شكل ملبس و
آراسته!
حقيقت آن
است كه
برخوردهاي
كاملاً طبيعي
داريوش كبير
با شورشيان
هرگز قابل مقايسه
با قتل عامها
و ويرانگريهاي
پياپي و
هموارهي
آشوريان عليه
مردمان بيگناه
بومي ايران و
ميانرودان
نيست. چنان كه
پادشاه آشور،
«آشوربنيپل» (627-668 پ.م.) خود
دربارهي
تهاجماش به
شوش ميگويد:
«در طي يك
لشكركشي، من
اين سرزمين ايلام را به
كوير و ويرانه
تبديل كردم.
روي چمنزارهاي
آن نمك و
بُتّههاي
خار پراكندم
[تا آن جا كه]
نداي انساني،
صداي سُمّ چارپايان
كوچك و بزرگ و
فريادهاي شادي
به دست من از
آن جا رخت
بَربَست»!
جالب آن كه پورپيرار به سبب عربتبار
دانستن
مضحكانهي
آشوريان، نه تنها
اعتنايي به
اين حقايق نميكند،
بل كه
مذبوحانه ميكوشد
تا اين قوم
خونريز را از جناياتاش
تبرئه كرده و
هر نوع
بازگويي حقيقت
را در اين
باره، توطئهي
مورخان يهوديگرا
معرفي كند!! او
همچنين سعي
ميكند كه
چيزي از
جنايات
حاكمان عرب
عصر اسلامي
را به خاطر
نياورد و چشمهاي
خويش را بر
روي چنين
حقايقي ببندد
و خود را با اوهامي كه در
تاريكخانهي
ذهناش ساخته
است، مشغول
كند: «عدهي كساني
كه حجاج (= مأمور
امويان،
دودمان محبوب
پورپيرار، در
عراق) گردن
زده بود، به
جز آنها كه
در جنگها
و زد و خوردها
كشته شده
بودند، يك صد
و بيست هزار
كس بود … وقتي
حجاج بمرد، پنجاه هزار
مرد و سي هزار
زن در محبس او
بود. محبس او
سقف نداشت و
چيزي نبود كه محبوسان را
از گرما و
سرما محفوظ
دارد و آب
آلوده به خاكستر
به آنها ميدادند» (التنبيه
و الاشراف،
ابوالحسن
مسعودي، انتشارات
علمي و
فرهنگي، 1381،
ص297)؛ «علت اين
كه ما از اين
اخبار (= دانش
پيشينيان) بيخبر
مانديم، اين
است كه قتيبة
بن مسلم باهلي
نويسندگان و
هربدان خوارزم
را از دم
شمشير
گذرانيد و آن
چه مكتوبات از
كتاب و دفتر
داشتند همه را
طعمهي آتش
كرد و از آن
وقت
خوارزميان
امي و بيسواد
ماندند …»
(آثار
الباقيه،
ابوريحان
بيروني،
انتشارات اميركبير،
1377، ص 75)؛ «پس از آن
كه عبدالله
بن عامر از
فتح "گور"
فارغ شد به
سوي "اصطخر"
شتافت و پس از
جنگي بزرگ و
به كار
انداختن
منجنيق آن را
به جنگ فتح
كرد و چهل
هزار تن از
پارسيان را
بكشت و بيشتر
آزادگان و
بزرگان
اسواران را كه
بدان جاي پناه
آورده بودند
نابود كرد …
[اما مردم
اصطخر باز
عليه اعراب
شورش كردند،
آن گاه] ابن
عامر پارسيان
[به نبرد آمده]
را شكست
داد و به
اصطخر
بازگردانيد.
سپس … آن جاي را
به جنگ فتح
كرد و قريب به
صد هزار تن
از ايشان را
بكشت» (فتوح
البلدان،
بلاذري، انتشارات
بنياد فرهنگ
ايران، 1346، ص262)؛
«ابن مهلب …
خلقي عظيم از
مردم گرگان
بكشت و كودكان
را به اسارت
گرفت و كالبد
كشتگان را بر
دو جانب طريق
بياويخت»
(همان، ص 188)؛
«مهاجران به
آن جاي (= شوشتر)
روي آورده جنگجويان
را كشتند و
كودكان را
اسير كردند»
(همان، ص 249) و … با همهي اين
اوصاف، طبيعي
است كه پورپيرار به عنوان يك «پانعربيست»،
حيات عشيرهاي
و بدوي اعراب
جاهلي را به
يك حيات و
اجتماع ملي
ترجيح دهد
و رضا شاه
پهلوي را كه
باني ايران
نوين و بنيانگذار
دولت- ملت
واحد ايراني
بود به
باد حمله
گيرد. از سوي
ديگر، وي در
يادداشتي
ويژه، از براي
بدرفتاري
امريكاييان با زندانيان
عراقي سخت ضجه
ميزند و آه و
ناله و فرياد
ميكند، اما
فراموش كرده و اهميتي نميدهد
كه همين عراقيها
با اسراي
ايراني زمان
جنگ چه رفتار
ددمنشانهاي داشتند.
طبيعي است كه
براي يك "پانعربيست"
سرنوشت و وضع
و حال «اعراب»
بسيار مهمتر
و ارزشمندتر
از آن
ايرانيان است.
-------------------
پورپيرار و اشکانيان
برنهادهی
بنيادين
«ناصر
پورپيرار» در
كتاب سراسر
نامفهوم و
مهملاش به
نام
«اشكانيان» آن
است كه
"اشكانيان"
نه صاحبان
ايرانیتبار
يك امپراتوری
نيرومند و يكپارچه،
بل كه يونانيانی
بودند كه در
سال 146 پ.م. با
تسلط روم بر آتن،
به ايران
گريخته و
مهاجرت كردند
و در اين كشور
مهاجرنشينهای
پراكندهای
را برپا
نمودند و
سرانجام با
تضعيف قدرت
روم، در 214
ميلادی،
اقامتگاههای
خود را در
ايران
وانهاده و به
يونان بازگشتند!!
خواننده در
وهلهی نخست
انتظار دارد
كه نويسنده،
اسناد و مدارك
صريح و دقيق
ادعای
انقلابی خود
را دربارهی
گريز و مهاجرت
گستردهی
يونانيان به
ايران در پی
اشغال آتن به
دست روميان، و
سپس بازگشت
آنان را از
ايران به آتيك
پس از
برافتادن سلطهی
روم، جزء به
جزء عرضه كند.
اما پورپيرار كه گويی
با بيان اين
مهملات در حال
قصهگويی
برای نوههای
خويش است، هيچ
سراغ و نشانی را از چنان
اسنادی در
اختيار ندارد
و به خوانندگان
ارائه نمیكند.
بدين سان، پورپيرار،
اين ادعای
وقيح و موهوم
خود را در همان
ابتدا به سبب
عدم همراهی با
هر گونه
سند و مدركی،
به دست خويش
ابطال میكند.
از آن جا پورپيرار در
برخورداری از
سند و مدرك - بل
كه عقلانيت - دچار تهیدستی
و فقر كامل
است، برای
اثبات
ادعاهای خود به
دلايلی
نامربوط و گمراهگرانه
متوسل میشود
و میگويد كه
چون سبك هنر و
معماری عصر
اشكانی و زبان رايج در آن
يونانی بود،
پس
"اشكانيان"
يونانیتبار
بودهاند!!!
اما پورپيرار كاملاً غافل
است كه هنر و
معماری هخامنشيان
(يا به قول
او، اسلاوهای
يهودی!) به
شيوهی «اكدی-
ايلامی» بود و
زبان رسمی
آنان نيز ايلامی-
آرامی. حتا از
دوران پس از
اسلام نيز میتوان
نمونه آورد و
گفت كه هنر و معماری
غزنويان و
سلجوقيان و
ايلخانان نه
به سبك
چادرنشينان
بيابانگرد
دشتهای مغولستان،
و زبان رسمی
آنان نه تركی،
بل كه اين همه
يكسره ايرانی
بود. بنابراين استفادهی
اشكانيان از
شيوهها و
زبان يونانی
كه از زمان
اسكندر در
ايران حاكم گرديده و به
ويژه در ميان
طبقات فرادست
و وابسته به
دربار
مقدونی، مُد و
مرسوم بود، امری كاملاً
طبيعی و عادی
و مطلقاً فاقد
آن معنايی است
كه پورپيرار با مسخرهبازیهايش
از آن برداشت
و القا میكند.
پورپيرار در جايی ديگر
از كتاب خود،
گويی كه قصد تمسخر همهی
ادعاهای مهمل
خود را دارد،
نخست مدعی میشود
كه نام "ارشك"
و ديگر شاهان
اشكانی،
يونانی است.
اما بعد به
ناگزير اعتراف
میكند كه در
هيچ واژهنامهی يونانیای،
چنين واژگانی
نيامده و معنا
نشده است!! او كه
در نهايت همهی
رشتههای خود
را پنبه شده
میيابد، به
همان دستاويز
سخيف و
كودكانهی
هميشگیاش
متوسل میشود و میگويد كه
همهی واژهنامههای
يونانی موجود
قلابی و جعلیاند
و نامهای ياد
شده عمداً
و برای پنهان
كردن ماهيت
يونانی اشكانيان،
به دست توطئهگران
يهودی از اين كتابها حذف
شدهاند!!!
هذيانگويیهای
ماليخوليايی پورپيرار پايانناپذير
است.
پورپيرار كه از جعل و
جاسازی دروغ
در جعبهی
تاريخ ابايی ندارد و با
تناقضگويیهای
پياپی، ادعاهايش
را به دست
خويش ابطال میكند،
گواهی انبوهی
از نويسندگان
كهن يونانی و
لاتينی و ارمنی
(پلوتارك،
استرابو،
آرين، هروديان،
موسا خورنی و…)
را دربارهی
وجود يك
امپراتوری
نيرومند و يكپارچه
و
ايرانی
به نام اشكانی
(يا پارتی)
مردود میشمارد
و اين همه را
ساختگی و جعلی
توصيف میكند.
اما چند صفحه
بعد، آن جا كه
«اسكندر» را
رهاننده و
آزادیبخش
اقوام شرق ميانه
از شرّ
هخامنشيان (!)
میخواند و
حاكميت
اسكندر و
سلوكيان را بر
ايران تقديس و تحسين میكند،
اصالت و صحت
همان منابع
كهن يونانی و
لاتينی و
ارمنی را
تأييد میكند
چرا كه تنها
همين مراجع
هستند كه از
اسكندر مقدونی
و لشكركشی وی
به ايران و جانشينان
سلوكی وی سخن
راندهاند و
آگاهیهای
كنونی ما در
اين زمينهی
كاملاً وابسته
به همين منابع
است. بدين
ترتيب، پورپيرار آن جا كه
منافعاش
اقتضا میكند،
اصالت و صحت
منابع ياد شده
را تأييد میكند
و آن جا كه
منافعاش
اقتضا نمیكند،
همانها را
فوراً و بدون
توجه به
برملايی تناقضگويیاش،
مردود میشمارد.
آيا ممكن است
نويسندهای
تا اين حد
خوانندهاش
را تحقير
كند و او را در
جای كودنی
فاقد تفكر بنشاند،
قدرت تعقل و
تمييز را از
او سلب شده
بيانگارد و
اين همه سخن
ضد و نقيض بیسند
و محتوا را در
مقابل او
انبار كند؟
شخص پانتركيستی
به نام «رهگذر»
(كه در وبلاگ پورپيرار گفته بود مغها
همان مغولها
هستند!!) به
پيروی از آموزگار
ضدايرانیاش،
نوشته بود كه
نسخهی اصلی
هيچ يك از
آثار كهن
تاريخی
يونانی و لاتينی
در دست نيست،
بنابراين همهی
اين منابع
جعلیاند!! در
پاسخ به شبههافكنی مهمل و
نامربوط اين
فرد بايد
بگويم كه ما
هيچ نسخهی
اصلی و اصيلی -
مثلاً - از ديوان
حافظ، مثنوی
معنوی يا
تاريخ بيهقی
نداريم. اما
به نسخههايی
از اين كتابها كه حتا صدها
سال پس از عصر نويسندگانشان
كتابت شدهاند،
اعتماد میكنيم
و آنها را مقبول
میدانيم و
ادعا نمیكنيم
كه فرضاً، هيچ
گاه ديوان
حافظی وجود
نداشته است.
به همين
سان، از قرآن
نيز هيچ نسخهی
اصل و اصيلی
در دست نداريم
اما با اين
حال، كسی موجوديت
و اصالت قرآن
كنونی را
انكار نمیكند.
از تاريخ
هردوت نيز
تاكنون نسخهای كه به خط او
باشد يا در
عصر او نوشته
شده باشد در
دست نيست اما
حتا پورپيرار هم به اصالت
آن صحه میگذارد!
در اعصار كهن،
هيچ سازمان
يا نظام خاصی
برای حفظ و
نگهداری
آثار محدود
مكتوب وجود
نداشت و به
لحاظ محدوديت
در نشر و تكثير
كتب، چه بسا
با مفقود شدن
يا نابود شدن
يك جلد كتاب،
هرگز نسخهی
ديگری برای
جبران فقدان
آن يافته نمیشد.
به هر حال،
غالب كتابهای
كهن موجود
- چه در ايران و
چه در غير آن -
نه مبتنی بر نسخههايی
اصيل و به خط
خود نويسندگانشان،
بل كه متكی به
رونوشتهايی
بسيار
متأخرند كه
معمولاً
امانتدارانه، استنساخ شده
و نسل به نسل
منتقل گشته و
دست به دست،
گرديدهاند.
بنابراين،
هرگز نمیتوان
ادعا كرد كه
به سبب در دست
نبودن نسخهی
اصلی فلان
كتاب، آن كتاب
جعلی و دروغين
است.