فردوسي
و پانتركيسم
نوشتهي:
داريوش
كياني
«برآوردم از
نظم كاخي بلند
كه از باد و
باران نيابد
گزند
بر اين نامه
بر سالها
بگذرد
بخواند همي هر
كه دارد خرد»
چنان كه بارها
ديدهايم،
واكنش هموارهي
نويسندگان
فرقهي
نژادپرست پانتركيسم
در قبال فقر و
حقارت فرهنگي
و تمدني قوم
ترك، اقدام
آنان به
مصادرهي
مفاخر و ميراث
فرهنگي و
تمدني اقوام
ديگر به سود
خود، و در
صورت عدم
امكان، تخريب
و تخطئهي
شخصيتها و
مفاخري بوده
است كه امكان
مصادرهي
آنان وجود
نداشته است!
يكي از
قربانيان
برجستهي
پرخاشجويي و
تمدنخواري
پانتركيسم،
«حكيم
ابوالقاسم
فردوسي» است.
از آن رو كه
فردوسي و
شاهكار
جاودانهاش،
«شاهنامه»،
ستون استوار و
سترگ فرهنگ و
ادب درخشان
پارسي است،
پانتركهايي
كه شرمگين از
حقارت و فقر
فرهنگي -
تمدني خودند،
اين روزها به
تيره ساختن
چهرهي
تابناك
فردوسي روي
آوردهاند.
«محمدصادق
نائبي» كه تا
ديروز زبانشناس
بود و چندصد
واژهي فارسي
را به سود
زبان تركي
مصادره كرده
بود، اينك به
ناگاه فردوسيشناس
شده و طبق
فرمان فرقهاش،
به تركتازي
در ساحت
ورجاوند
فردوسي بزرگ
برآمده است.
وي در مقالهاي
(+)
كوشيده است كه
مثنوي «يوسف و
زليخا»ي شمسي
را كه بيش از
هشتاد سال پيش
عدم تعلق آن
به فردوسي ثابت
گرديده بود،
به گونهاي
مذبوحانه، از
آنِ فردوسي
جلوه دهد؛ چرا
كه سرايندهي
آن مثنوي
داستاني در
لابهلاي
اشعارش،
حماسههاي
ملي ايران را
بيارزش و بيهوده
توصيف كرده
است. چهارصد
سال پس
فردوسي، زماني
كه بهناگاه
اين مثنوي به
وي چسبانده
شد، اين تصور
ايجاد گرديد
كه فردوسي در
اواخر عمر از
سرايش
شاهنامه پشيمان
شده و محتواي
آن را دروغين
و بيارزش قلمداد
كرده است!
دقيقاً همين
نكته است كه
به مذاق پانتركهاي
نژادپرست خوشآمده
و بهانهاي
شده كه مغولوار
به شخصيت بزرگ
فردوسي،
شاهنامه و
فرهنگ درخشان
پارسي هجوم
آوردند. چنان
كه محدصادق
نائبي با لحني
كه نشانهي
شدت انزجار
رواني - فرقهاي
او از
«فردوسي»، و در
واقع فرهنگ و
ادب پارسي است،
به مضحكترين
شكلي مينويسد:
«فردوسي پس از
هفتاد و اندي
سال توبه ميكند
(!) و از تخم نفاق
افكني، تحقير
تركها،
افسانه و
رؤياتراشي،
درباري بودن،
غافل شدن از
آخرت، پهلوانتراشي،
مليگرايي،
تعصب گرايي و…
پيشمان شده و
دست به دامن
خدا ميبرد و
داستان قرآني
يوسف و زليخا
را ضمن انابه
و توبه نسبت
به گذشته ميآغازد»!!!
افسانهاي كه
مثنوي يوسف و
زليخا را به
فردوسي نسبت ميدهد
(مقدمهي
شاهنامهي
بايسنغري)،
چنين ميگويد
كه فردوسي پس
از هجو محمود
و گريختن از دست
وي (كه خود
داستاني بيپايه
است) به
مازندران و
سپس به بغداد
نزد خليفهي
عرب رفته و
براي خوشآمد
وي، نخست هزار
بيت در مدح
خليفه گفته و
آن را به
شاهنامه
افزوده (!!) و سپس
داستان قرآني
يوسف و زليخا
را به نظم
درآورده و
تقديم وي كرده
و آن منظومه
خليفه را چنان
خوش آمده كه
چند هزار
دينار به فردوسي
پاداش داده
است!
اما اين
داستان به
آشكارا، جعلي
و دروغين است:
1- فردوسي در
اواخر عمر خود
(هشتاد و اند
سالگي) چنان
بيمار و نحيف
و رنجور بوده
كه هرگز نميتوانسته
است به چنان
سفر
ماجراجويانهاي
از توس به
مازندران و
بغداد برود و
از آن جا دوباره
به توس
بازگردد.
فردوسي در
بارهي اوضاع
جسماني دههي
«شصت» عمر خود
ميگويد: دو
گوش و دو پاي
من آهو گرفت //
تهي دستي و سال
نيرو گرفت
(شاهنامه، ج6/
ص1219)؛ چو پنج از
سر سال شستم
نشست // من اندر
نشيب و سرم
سوي پست // رخ
لالهگون گشت
بر سان كاه // چو
كافور شد رنگ
مشك سياه (همان،
ج5/ ص880)؛ دو تا
گشت آن سرو
نازان به باغ //
همان تيره گشت
آن گرامي چراغ
(همان، ج7/ ص1363)؛
چو شصت و سه شد
سال، شد گوش
كر // ز بيشي چرا
جويم آيين و
فر (همان، ج7/ ص1475).
2- خليفهي
بغداد «القادر
بالله» (381 - 422ق)
هرگز فارسي
نميدانسته
كه فردوسي
بخواهد چنان
منظومهاي را
به وي پيشكش
كند و او نيز
آن را بخواند
و بفهمد و
بپسندد! (رياحي،
ص 146؛ مينوي، ص 97).
3- نخستين
منابعي كه
مثنوي يوسف و
زليخا را فردوسي
نسبت دادهاند؛
يعني ظفرنامهي
شرفالدين
يزدي (828 ق) و سپس
مقدمهي
شاهنامهي
بايسنغري (829 ق)،
بيش از «چهار
صد» سال پس از
فردوسي تأليف
شدهاند و تا
پيش از آن
تاريخ، هيچ
مرجع و منبعي
(مانند
چهارمقالهي
نظامي عروضي و
تذكرة
الشعراي
دولتشاه سمرقندي
كه به تفصيل
از فردوسي سخن
راندهاند) به
چنين داستاني
اشاره نكرده
است. آشكار است
كه اين افسانه
تا پيش از سدهي
نهم هجري وجود
خارجي نداشته
و براي نخستينبار
به دست شرفالدين
يزدي ساخته و
پرداخته شده
است (رياحي، ص 152-
146؛ شيراني، ص 223؛
مينوي، ص 96).
4- مثنوي يوسف و
زليخا آكنده
از ابياتي سست
و ضعيف و غلط
است و از سبك و اسلوب
سرايش
فردوسي، بل كه
از سبك شعر
عصر فردوسي
(اواخر ساماني
- اوايل غزنوي)
و حتا از كلام يك
شاعر معمولي
بسيار دور
است. چه بسيار
اصطلاحات و
تعبيرات و
تركيبات و
واژگاني كه در
شاهنامه
مستعمل بوده
اما در متن
يوسف و زليخا
ديگر متروك
شده يا كلاً
به مفهوم ديگري
به كار رفته،
يا در يوسف و
زليخا
استعمال شده
اما در
شاهنامه
ناشناخته است
(شيراني، ص 303 - 233).
محمدصادق
نائبي در
مقالهي
سفارشياش
مدعي است كه
جنس (!) يوسف و
زليخا و
شاهنامه يكي
نيست و مقايسهي
آن دو اشتباه
است! اما
برخلاف
اظهارنظر
نامربوط وي،
بايد گفت كه
تفاوت دو
منظومهي
يوسف و زليخا
در موضوع و
محتواي آنهاست،
وگرنه، شعر و
اسلوبها و
شيوههاي
زباني و ادبي
آن ثابت و
يكسان است و
نميشود كه
شاعري به
هنگام بيان
مطلبي در
منظومهاي،
واژه يا
تعبيري را به
يك معنا به
كار برد و در
منظومهاي
ديگر، به
معنايي ديگر.
يا اصلاً از
تعبيرات و
تركيباتي
استفاده كند
كه قرار است
در اعصار ادبي
آينده پديد
آيند و رواج
يابند! هر
شاعري، و هر
دورهاي از
تاريخ ادب،
شيوه و
اختصاصات و
مشخصات ويژهي
خود را دارد و
دانش «سبكشناسي»
- كه محمدصادق
نائبي كاملاً
از آن ناگاه
است - از همين
جا پديد آمده
است. براي
نمونه ميتوان
اشاره كرد كه
در شاهنامه،
واژهي
«ارژنگ» به
معناي «جادو» و
«تصوير» آمده
است اما در
يوسف و زليخا
به معناي
«كتاب ماني»
(شيراني، ص262 - 258)؛
و يا واژگان
«بهويژه» و
«ويژگان» كه در شاهنامه
بسيار به كار
رفته است، در
يوسف و زليخا
كلاً متروك
گرديده و به
جاي آن «بهخاصه»
و «خاصگان» به
كار رفته است
(همان، ص 256 - 253)؛ و يا
واژهي
«كاريگران» در
شاهنامه به
معناي «معمار
و بنا» به كار
رفته و در
مثنوي يوسف و
زليخا به معني
«نوكر و چاكر»
(همان، ص 248)؛ و يا
در مثنوي يوسف
و زليخا طبق
قاعدهي
تفريس (فارسيسازي
واژگان عربي)
اين واژهها
ديده ميشود:
عفُو، لطَف،
عمدا،
عمّاري،
مشاطه، ميشوم
(به جاي
مشئوم)، ملكت
(به جاي مملكت)
و… اما فردوسي
در ارتباط با
اين كلمات، با
قاعدهي
تفريس ناآشنا
و بيگانه است
و اين شيوه در
عصر فردوسي
رواج نداشته
است (همان، ص 55).
خواندن چند
بيت از يوسف و
زليخا كه در
اوج ناهنجارياند،
براي روشنتر
شدن بحث، مفيد
است: صحابان
او جمله اخيَر
بدند // سراسر
به پيشاش چو
اختر بدند // چو
بشنيدم اين
گفتگوي اجل //
دلام را شد
اكثر اميد اقل
// ندارد دلام
رغبت حال پر //
كه دارم بسي
گوسفند و شتر //
منور، معطر،
منقش به خشم //
بيامد دگر
باره آن شوخ
چشم // كنون اي
سر راستان باب
ما // بكن فكر و
انديشه در باب
ما // تو را گشت
در كارها
رهنمون // ولكن
اكثر الناس
لايعلمون!
5- برخلاف
ادعاي
محدصادق نائبي،
حداقل سه نسخهي
دستنويس از
مثنوي يوسف و
زليخا
شناسايي شده
است كه در
ديباچهي آنها
و در ميانهي
سخن نيز به
كنايه، شاعر،
«شمس الدوله
ابوالفوارس
طغانشاه بن
الپارسلان»
(برادر ملكشاه
سلجوقي) را
مدح گفته و
ستايش كرده
است (طباطبايي،
ص 8-356؛ مينوي، ص 103-
101). بنابراين به
قطع، اين
مثنوي در حدود
477 ق سروده شده
است
(طباطبايي، ص
373؛ مينوي، ص 95)؛
يعني حدود
هفتاد سال پس
از درگذشت
فردوسي.
محمدصادق
نائبي در اين
زمينه اظهار
فضل ديگري
كرده، ميگويد
كه اين مدح و
پيشكشي
متعلق به كاتب
و نسخهنويس
آن است و نه
شاعر منظومه!!
نخست آن كه
اين مدح و
ستايش شمس
الدولهي
طغانشاه در
ديباچهي
كتاب و از
زبان خود شاعر
آمده است و نه
در مؤخرهاي
جداگانه و از
زبان كاتب و
نسخهنويس آن.
دوم آن كه
تاكنون حداقل
سه نسخهي دستنويس
اين مثنوي به
دست آمده كه
داراي اين
ديباچه در
مدح طغانشاه
هستند. بديهي
است كه اين
نسخهها هر
كدام در
موقعيت و زمان
جداگانهاي
نوشته شده و
كاتبان
متفاوتي
داشتهاند و
با اين حال
همان ديباچه
را نيز دارند.
سوم آن كه
سرودن و نوشتن
ديباچهاي در
مدح و ثناي
شخصيتهاي
برجسته و
مفتخر كردن
اثر خود به
نام آنها،
روشي رايج در
ميان شاعران و
نويسندگان
ايراني بوده
اما تاكنون
ديده نشده است
كه بنا به
ادعاي نائبي،
كاتبي، كتابت
و نسخهنويسي
خود را به نام
شخصيتي
برجسته مفتخر
كند و آن در
ابتدا و
ديباچهي
اثري كه
رونويسياش
كرده، قرار
دهد!
به هر حال، هر
يك از دلايل
پنجگانهي
ارائه شده، به
تنهايي براي
ابطال تعلق
مثنوي «يوسف و
زليخا» به
«فردوسي»
كفايت ميكند
و همزمان با
آن، بيآبرويي
و ناداني پانتركهاي
نژادپرست را
برملا.
محمدصادق
نائبي، در جاي
ديگري از
مقالهي خود
مينويسد كه:
«فردوسي "دهها"
سال در دربار
"سلاطين
غزنوي" مورد
لطف دربار بود
و سلطان محمود
… پيشنهاد
سرودن ديوان
حماسي را به
ايشان داد با
اين شرط كه
سلطان محمود
به ازاي هر
بيتي از آن، يك
دينار طلا به
فردوسي بدهد»!!!
ياوهگوييهاي
جنونآساي
پانتركها
تمامي ندارد.
در حالي كه
فردوسي سرايش
شاهنامه را در
370 ق؛ يعني هجده
سال پيش از
برتخت نشيني
محمود غزنوي
(421-388 ق) و در زمان
امير نوح بن
منصور ساماني
(387-366 ق) آغاز كرده
(رياحي، ص 103؛
مرتضوي، ص 90) و
پيش از 411 ق؛
يعني در اواسط
عصر محمود
درگذشته بود
(رياحي، ص 156)
چگونه ميتوان
ادعا كرد كه
فردوسي،
شاهنامه را به
سفارش و پيشنهاد
محمود غزنوي
سروده و پديد
آورده و با وي معامله
كرده، يا "دهها"
سال در دربار
"سلاطين
غزنوي" مورد
لطف بوده
است؟!
پايان كلام،
اظهار تأسف
مجدد به حال
پانتركهاي
فريبخورده و
ناداني است كه
سرمست توهمات
و تخيلات نژادپرستانه،
بلع و مصادره،
يا تخريب و
تخطئهي تمدنها
و فرهنگهاي
برتر از خود
را پيشهي
خويش ساختهاند.
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
كتابنامه:
- رياحي،
محمدامين:
«فردوسي»،
انتشارات طرح
نو، 1375
- شيراني،
حافظ محمود:
«در شناخت
فردوسي»،
ترجمهي شاهد
چوهدري،
انتشارات
علمي و
فرهنگي، 1369
- شاهنامه
(براساس چاپ
مسكو)،
انتشارات
ققنوس، 1378
- طباطبايي،
محيط: «فردوسي
و شاهنامه»،
انتشارات
اميركبير، 1369
- مرتضوي،
منوچهر:
«فردوسي و
شاهنامه»،
مؤسسهي
مطالعات و
تحقيقات
فرهنگي، 1372
- مينوي، مجتبا:
«فردوسي و شعر
او»، انتشارات
كتابخانهي
دهخدا، 1357