-------------------

چندي پيش در يكي از وب سايت‌هاي پان تركيستي، گزارشي در باره سخنراني ناصر پورپيرار در دانشگاه زنجان درج گرديده بود. نوشتار حاضر، كه با ياري جويي از مقالات سروران داریوش کیانی، سورنا گیلانی، کیوان و کاوه و دوستان دیگر فراهم آمده است، به نقد ديدگاه هاي موهوم و نامستند پورپيرار، كه در اين سخنراني اظهار شده اند، اختصاص دارد.

اظهارات پورپيرار و افزوده هاي گزارشگر اين سخنراني، با قلم قرمز مشخص شده است.
-------------------


پور پيرار با اشاره به اين که اکثريت مطلق اين تاريخ نويسان يهودي بوده اند و همه آنها بدون تفاوت خاصي مطالب همديگر را مورد تاييد قرار داه اند مي پرسد:« از چه روي تاريخ ايران براي اين مورخان تا اين حد جذاب بوده و به چه دليل در خصوص تاريخ 2500 سال قبل اين فلات ،چنين اتفاق نظري وجود دارد در حالي که حتي در خصوص حوادث جنگ جهاني دوم که در همين 70 سال گذشته به وقوع پيوسته هرگز نمي توانيم شاهد چنين اجماع نظري باشيم؟»

--------
ناصر پورپيرار که چند سالی است با فرافکنی های ناشيانه خويش می پندارد بنيان تاريخ مورد قبول دانشگاهها و مراکز آکادميک را مورد هجوم قرار داده است چندان دچار توهم و خود بزرگ بينی گشته که خود را تنها تاريخ پژوه حقيقت جوی می داند و بر تمام تاريخنگاران نام آور ايرانی، روسی، يهودي و غربی به يکسان انگ جاعل و دروغگو می چسباند ! حال بماند که روشن نکرده است چرا اين تاريخنگاران که دارای طرز تفکرهای اجتماعی و سياسی متفاوت از هم می باشند در مورد تاريخ ايران يکسان تاريخ جعلی نگاشته اند ؟ به راستی چرا بايد دياکونوف و پاولويچ و پتروشفسکی کمونيست درمورد تاريخ ايران مواردی را بنگارند که مشابهت عمده با نگاشته های دشمنان اعتقاديشان يعنی دانشمندانی برخاسته از غرب سرمايه دار، به سان کريستنسن و ويل دورانت و اشپولر داشته باشد ؟ و ...

برخلاف ادعای پورپیرار بيشتر مورخان نام‌دار و سرشناس که درباره تاريخ ايران پژوهش کرده اند آلماني بودند و نه يهودي.  بسیاری از این آلمانی‌ها تا پایان جنگ جهانی دوم نیز نسبت به یهودیان کینه داشتند.  دوم اين که نظر اين مورخان با هم ديگر تفاوت دارد. براي نمونه در مورد چگونگي دست يابي داريوش کبير به تخت سلطنت هنوز در ميان مورخان بحث و اختلاف نظر وجود دارد، يا درباره فهرست پادشاهان اشکاني. يا حتي درباره قلمرو حکومت هخامنشيان و... همه اين ها موضوعاتي مورد بحث و جدل اند، و ده مسأله ريز و درشت ديگر.
در عصر جديد، اروپاييان و سپس امريکاييان دست به کاوش درباره ي تمدن هاي باستاني جهان به ويژه يونان، روم، مصر، ميان رودان و ايران زدند و اگر ميزان کار مورخان و باستان شناسان غربي درباره ي اين تمدن ها سنجيده شود بايد گفت که برعکس آنچه پورپيرار مي گويد نسبت به برخي تمدن هاي ديگر توجه کمتري به ايران شده است (مثلا در مقايسه با مصر و ميان‌رودان)، وانگهي، پژوهشگران غربي گاه با کژانديشي به تمدن ايران نگريسته اند. چنان كه گفته شد، در ميان اروپاييان و امريكاييان دانشمنداني بوده اند که گاه انديشه هاي متضاد داشته اند ( به مانند انديشه ي کمونيستي و ليبراليستي) و درباره ي تاريخ ايران بحث کرده اند، هرچند ممکن است برخي از دانشمندان غربي که به نگارش و پژوهش درباره ي ايران پرداخته اند يهودي باشند (بيشتر نويسندگاني که پورپيرار مي گويد يهودي بوده اند پيش از تاسيس دولت اسرائيل درباره ي ايران نوشته يا پژوهش هايي داشته اند)، با اين حال در ميان همه ملل جهان ايران شناساني وجود داشته و اگر پژوهشگر يهودي داشته ايم، چنان كه پورپيرار ادعا مي كند ارنست هرتسفلد يهودي است، درمقابل مورخان مسلمان نيز داشته ايم، مانند پروفسور محمد عبدالقادرويچ دندامايف نگارنده ي روس تاريخ سياسي هخامنشيان که به پارسي نيز توسط انتشارات ناصر پورپيرار برگردانده و چاپ شده است.  جالب این است که پورپیرار خود از نوشتارهای به ظن خودش «باستان پرستانه» سود مالی كلاني می برد! 

------------
پور پيرار اظهار داشت: « مثلا در مورد تمدني که از جيرفت سر بر آورده است تا دو سال تمام ، دست سارقان و ياغيان در سرقت و يغماي آثار نفيس اين منطقه باز گذاشته شده بود و سازمان ميراث فرهنگي کوچکترين توجهي به گزارش هاي مسئولين دلسوز نمي کرد

-------------
بي اعتنايي نسبت به آثار تاريخيْ منحصر به آثار تمدن جيرفت نيست، تا بر اساس آن بتوان جانب داري مسوولان فرهنگي كشور را از برخي آثار باستاني استنتاج كرد! سازمان ميراث فرهنگي در مورد حفاظت کتيبه بيستون که کهن ترین سند پارسی باستان است نیز کم کاری کرده است. شوربختانه سازمان های دولتی نه تنها در جهت نگهداری این اثر تاریخی گامی برنداشته اند بلکه خواسته یا ناخواسته اقدام به تخریب آن نیز نموده اند . به گونه ای که در چند سال پیش به اصرار باستان شناسان خارجی و داخلی برای جلوگیری از تخریب کتیبه بیستون ( به سبب بارش باران و رویش گیاهان در اطراف آن ) داربستی فلزی بر روی کتیبه نصب گشت تا از طریق آن بتوانند برای کتیبه حفاظی در مقابل باران ایجاد کنند اما پس از مدتی نه تنها این کار ( نصب حفاظ ) صورت نگرفت بلکه گذر زمان و بارش باران سبب زنگ زدگی آن داربست فلزی و جاری شدن آب زنگ آلود و رنگ آلود بر سطح کتیبه گشت و تا کنون اقدامی برای رنگ زدایی از کتیبه صورت نگرفته است . سازمان میراث فرهنگی نیز تنها به صدور بیانیه و انجام دادن مصاحبه اکتفا می کند.

البته تمدن جيرفت در کرمان نيز باعث افتخار مردم ايران است، اما چند نکته هخامنشیان را از تمدن های دیگر متمایز می کند.  هخامنشيان اولين حکومتي بودند که خود را ايراني خواندند و دين شان هم زردشتي بود که هنوز اين دين بر ايرانيان تاثير دارد. پارسيان صاحبان نخستين حکومتي بودند که يک سرزمين گسسته از هم را پيوند داد.  یعنی پیش از هخامنشیان کشوری واحد با یک دولت وجود نداشت.  اما بايد متوجه بود که رويکرد به تاريخ هخامنشيان و پس از آن، اهميت ويژه اي دارد چراکه هخامنشيان براي نخستين بار ايران را زير فرمانروايي يگانه اي جاي داده و با تکيه بر اتحاد اقوام ايراني توانستد يک فرمانروايي جهاني پديد آورند و دولت هاي هخامنشي ( به عنوان يگانه حاکم جهان آن روزگار) و ساساني ( به عنوان ابرقدرت برجسته در برابر روم) نقش عمده اي را در جهان باستان داشته اند. از سوي ديگر آثار به جاي مانده از هخامنشيان و ساسانيان باشکوه تر و منظم ترند و از اين رو جاذبه ي گردشگري بيشتري داشته و شايسته است که توجه بيش تري بدان ها شود و نيز در ادبيات ايراني همواره نام شاهان هخامنشي (مانند: دارا و اردشير بهمن) و ساساني زنده بوده است و پیوندشان با ایران کنونی از زمان باستان نبریده است.
آنچه مشخص است و مورد توافق همه ي مورخان، دولت هخامنشي گردآورنده ي همه ي تمدن هاي پيش از خود بوده است و در دولت هخامنشي همه ي تمدن هاي ملل گوناگون به زندگي خود به خوبي ادامه دادند. اگر ناصر پورپيرار تاريخ ايران و آسياي غربي را درست مورد بررسي قرار مي داد درمي يافت كه براي نمونه از بابل اسنادي در دست است كه نشان مي دهد دانش بابل با روي کار آمدن هخامنشيان شکوفاتر شده است و از جاهاي مختلف براي فراگيري دانش به آن جا و ايران مي آمده اند.

 

-----
با درخواست پور پيرار مجموعه بسيار نفيس و منحصر بفردي از آثار سفالي ، سنگي و فلزي مکشوفه در فلات ايران به نمايش گذاشته شد که قدمت آنها به چند هزار سال قبل از حضور هخامنشيان در ايران مي رسيد و نشانگر حيات و بالندگي تمدنهاي عموما ناشناخته اي در چهار گوشه فلات ايران مي کرد
--------

اگر منظور پورپیرار اين است که ايران در زمان ساسانيان و هخامنشيان فاقد هر گونه صنعت و هنري بوده است، پس تنها بايد به ناداني وي  خنديد.

نمونه هاي كوچك ارائه شده در اين وب سايت ها نمودار عظمت و بالندگي هنر و معماري ايران در عصر ساساني و هخامنشي اند:
http://www.iles.umn.edu/faculty/bashiri/Sassanian/Sassan.html

 

http://www.hp.uab.edu/image_archive/ugp

 

http://www.art-and-archaeology.com/timelines/mideast/persia.html


--------------------------
او (= پورپيرار) با بازخواني آيات معيني از کتاب مقدس تورات به حادثه اي تحت عنوان«پوريم» اشاره مي کند و ازقول قوم يهود مي گويد: مطلع شديم که مردم منطقه شرق ميانه تصميم به نابودي يهوديان گرفته اند. پس ما پيشدستي کرديم وبا کمک هخامنشيان دشمنان خود را در سيزدهم ماه ادار از بين برديم و 77 هزار تن از آن ها را هلاک کرديم!
پور پيرار با اين پرسش بحث خود را آغاز مي کند که چرا وقتي مورخان غربي از طوفان نوح و ساختن کشتي نوح به تفصيل سخن مي گويند در قبال حادثه پوريم سکوت اختيار کرده اند و حتي در دائره المعارف ها نيز در مورد اين ماده سخني به ميان نيامده است؟!
او افزود: « سندي از دوران هخامنشان تحت عنوان کتيبه بيستون در دست است که در آن سنگ نوشته، شرح مقاومتهاي ملل تحت ستم هخامنشيان عليه داريوش ثبت شده است. در اين کتيبه از قيام هاي سراسري و مستمري سخن گفته مي شود که همزمان با آمدن داريوش در سراسر قلمروي هخامنشيان به وقوع پيوسته و هخامنشيان نيز جهت خاموشي شورش ها به شديدترين سرکوبها و قتل عامها متوسل شده اند.
پور پيرار معتقد است اين نبرد جمعي عليه داريوش خودجوش نيست و به نوعي تحت کنترل يک سازمان مرکزي ضد هخامنشي قرار دارد و اين سازمان به دليل همپيماني يهوديان با جلادان هخامنشي خواهان نابودي دشمنان خويش مي باشد.
پور پيرار معتقد است :«بعد از فاجعه پوريم منطقه به قدري خالي از سکنه شده که بشر براي 1200 سال در شرق ميانه قادر به توليد يک سنجاق سر نيز نشده است [!!!؟]. اما به رغم اين مسائل برخي از مورخان از يافته شدن آثار ساساني خبر مي دهند. مطابق ادعاي اين مورخان  بشقابها و کوزه هاي يافته شده مربوط به مناطق اورال، ايتاليا و بلغارستان است. توجه کنيد که همه آين اثار در خارج از فلات ايران امروز يافته شده است. مي پرسيم اين آثار چگونه خود را به آن نواحي دوردست رسانده اند؟! در مورد منطقه اورال مي گويند که ايرانيها در دوران ساساني به پوست خرس علاقه داشتند لذا در مبادلات پاياپاي، بشقاب ساساني مي دادند و پوست خرس اورالي مي گرفتند!
------------------

از کتيبه بيستون شروع مي کنيم. وقايعي که در کتيبه بيستون به آنها اشاره شده يک کشاکش نظامي و سياسي بوده است نه قومي! نويسندگان ميهن ستيز همان طور که بنا به دستور لنين و استالين براي شاخه هاي مختلف قوم ايراني مطابق الگوي شورويايي آن شروع به اختراع خلق و ملت کردند، مي خواهند وقايع تاريخي ايران را نيز با ايده خود تطبيق داده و هماهنگ کنند. شاهان خودخوانده اي که داريوش آنان را دروغزن مي خواند همه بر ضد حکومت مرکزي دست به اسلحه برده و در پي کسب استقلال و فروپاشي امپراتوري بوده اند.اين نشانه يک جنبش قومي نيست و تنها ضعف حکومت مرکزي را مي رساند که در يک دوره انتقالي و فترت از درگذشت کمبوجيه تا سلطنت داريوش به وجود آمده بود و اين اتفاق در هر نقطه اي از دنيا ممكن است با ضعف حکومت مرکزي به وجود آيد. طبيعي است که هر کس که بر ضد حکومت دست به اسلحه ببرد با ناز و نوازش مواجه نخواهد شد.اين آقاي نادان چگونه شورش هايي را که در خود پارس بر ضد داريوش پارسي رخ داده  توجيه مي کند؟ اگر اين ها جنبش هايي صرفا قومي و ضد پارسي بوده چرا خود پارس ها نيز بر ضد داريوش شورش کرده اند؟ چرا در پارس هم شورش شده؟ آيا غير از اين است که اين شورش ها ماهيت سياسي و نظامي داشته اند؟ چرا وقتي در ماد شورش مي شود خود مادي هاي وفادار به داريوش به جنگ هم تباران خود مي روند؟
در كتيبه بيستون آمده است (کتيبه هاي هخامنشي، پيير لوکوک،  ص 40-238):

داريوش شاه مي گويد مردي به نام وهيزداته [از] شهري به نام تاروا-مردم يائوتيا در پارس-او از ان جا برخاست در پارس شورش کرد براي دومين بار او چنين به سپاه گفت: من برديا هستم پسر کوروش آنگاه سپاه پارس که در کاخ بود [و] پيش از آن از يدايا [فراخوانده شده بود] عليه من شورشي شد. سپاه به طرف وهيزداته رفت.او در پارس شاه شد. داريوش شاه مي گويد:آنگاه سپاه پارس و ماد را که با من بودند فرستادم يک پارسي به نام ارتورديه بنده من او را سردارشان کردم باقي سپاه پارس در پي من به سرزمين ماد آمدند سپس ارتورديه با سپاه به پارس رفت.هنگامي که به پارس رسيد شهري به نام رخا در پارس در آن جا وهيزداته که خود را برديا مي خواند با سپاه براي نبرد به سوي ارتورديه رفت. سپس آنان به نبرد پرداختند اهورا مزدا مرا پاييد به خواست اهورا مزدا سپاه من کاملا سپاه وهيزداته را شکست داد.12 روز از ماه ثورواهر گذشته بود. بدين سان آن ها به نبرد پرداختند. داريوش شاه مي گويد: آنگاه وهيزداته با تعداد اندکي از سواران گريخت او به پايشيا هوودا رفت. از آن جا سپاهي را جمع کرد و باز يک بار به سوي ارتورديه راه افتاد براي نبرد. کوهي به نام پرگه. در آن جا انان نبرد کردند. اهورامزدا مرا پاييد به خواست اهورامزدا سپاه من کاملا سپاه وهيزداته را شکست داد. 5 روز از ماه گرمپده گذشته بود. بدين سان آنان به نبرد پرداختند و وهيزداته را دستگير کردند و مرداني که وفاداران اصلي او بودند دستگير کردند. داريوش شاه مي گويد آن گاه اين وهيزداته و مرداني را که وفاداران اصلي او بودند [در] شهري به نام هووادچيه در پارس، در آن جا تير به مقعدشان فرو کردم . داريوش شاه مي گويد اين است کاري که من در پارس کردم.

همان طور که ملاحظه مي شود تفاوت و تمايزي قومي در ميان شورشگران موجود نيست و در برخورد با شورشگر بابلي و پارسي و غيره شدت عمل واحدي وجود دارد.
به نوشته كتيبه بيستون (همان، ص 228) ايلاميان خود رهبر شورشي ايلام را دستگير و به داريوش تحويل مي دهند:

مردي به نام مرتيه پسر چينچنخري در شهري به نام کوگنا در پارس از آن جا برخاست. در عيلام شورش کرد او نيز اين چنين به سپاه گفت: من ايمني شاه ايلام هستم.داريوش شاه مي گويد: در اين زمان من کاملا نزديک ايلام بودم- آن گاه ايلاميان از من ترسيدند مرتيه را که رهبرشان بود گرفتند و او را کشتند.

اما در مورد شدت عمل مجازات ها، پيئر برايان مي گويد (تاريخ امپراتوري هخامنشيان، ص 296): «خشونت کيفرها نبايد موجب حيرت شود در دوران آشور اجراي اين نوع سياست ها متداول بود و در عصر هخامنشيان نيز به همين صورت اتفاق مي افتاد» و من اضافه مي کنم که خشونت و خونريزي در تمدنهاي بين النهرين به مراتب شديدتر بود و پوست کندن و سوزاندن(حتي کودکان) و ناقص کردن اعضاي ياغيان بسيار متداول. حال پور پيرار مي گويد كه هخامنشيان به تمدن درخشان بين النهرين و مردمان آن پايان داده اند! اين نوع مجازات‌ها وامي از همان تمدن‌هاي درخشان است. اكنون اين تناقض را چگونه توجيه مي تواند بكند؟ روي اين دروغساز توده اي ِ نادان سياه باد  !

 


افرادي کتيبه داريوش کبير را در بيستون که شرح برخوردهاي نظامي و سياسي است پيرهن عثمان کرده اند.خود داريوش به وضوح مي گويد:سپاه من کاملا سپاه وهيزداته را شکست داد-ويشتساپه کاملا سپاه شورشي را شکست داد-سپاه من کاملا سپاه شورشي را شکست داد.......اين ها عباراتيسيت که غالبا در پايان سرکوبي هر شورش آورده شده و بر نظامي بودن آنها صحه ميگذارد نه آنطور که اين افراد مي خواهند آن را نسل کشي جلوه دهند!!! (تازه در کتيبه بيستون دو نفر رهبر شورشيان مجازات ميشوند و 9 نفر دیگر نیز دستگیر شده.  اين امر در زمان و مکان خود و حتی امروز هم طبيعي است. اما اغا ممد خان قجر خونخوار زمانيکه که به کرمان حمله ميکند همه اهالي را کور ميکند يا برده ميبرد و.. در حالیکه داریوش کبیر تنها رهبران شورشیان را مجازات میکند.)

دوستان و ياران نحوه برخورد پادشاهان ممتاز(در واقع خونخوار) تمدنهاي بين النهرين با دشمنان و مخالفان خود که تکثير و تجميع و توليدشان!! با آمدن هخامنشيان و رخداد پليد پوريم!!! به خاموشي گرائيده !!! را نقل ميکنم و بعد با کتيبه هاي داريوش کبير مقايسه خواهم کرد.  منبع من کتاب تاريخ و تمدن بين النهرين-دکتر يوسف مجيد زاده-جلد اول .آن مجموعه ارزشمند 3 جلدي مي باشد:((درباره رفتار آشوريها پس از هر پيروزي با ملتهاي شکست خورده اطلاعات فراواني در دست است:به فرمان تيگلات پيله سر اول پس از پيروزي بر موشکيها از سرهاي کشته ها برجي ساختند, کاخها را ويران کردند,روستاها را به آتش کشيدند ,زنها و بچه ها را به اسارت بردند ,پيکره خدايان را ضبط کردند,ثروت مردم را تا جايي که دستشان مي رسيد به غنيمت گرفتند,بخشي از آن را به معبد خدايان دادند,قسمتي به شاه اختصاص يافت و هر آنچه که باقي ماند ميان سپاهيان تقسيم کردند.
توکولتي- نينورتا شهرها را سوزاند و محصول غله و درختان ميوه را به آتش کشيد.آشور ناصر پال از سرهاي کشته شدگان هرمي برپا داشت.آنها در مورد کساني که مي خواستند خود را از زير يوغ استعمار آشوريها رها کنند,هيچگونه ترحمي روا نمي داشتند.پوست شورشيان را زند زنده مي کندند و آنان را هچون پرده بر ديوارهاي شهر مي آويختند,برخي را درون ديوارها زنده بگور ميکردند و برخي ديگر را بر باروي شهر به چهار ميخ مي کشيدند.بر يک نقش برجسته آشور ناصر پال بازگشت پيروزمندانه سپاه آشور را به تصوير کشيده اند.در اين تصوير کاتبان به شمارش سرهاي بريده دشمن بيشمار مشغولند و نوازندگان چنگ با نواي ساز خود پيروزي به دست آمده را جشن مي گيرند.عقابي که ارتش پيروزمند را تعقيب ميکند سر يک دشمن مغلوب را به چنگال دارد.در سال 879 ق م آشور ناصر پال از جدا کردن سر 200 زنداني از بدن سخن به ميان مي آورد که زنده به چنگ او افتاده بودند.او ميگويد از اينکه با ويران کردن شهرها خشمش فرو مي نشيند خشنود است.اين پادشاه نيز پيکره خدايان شهرهاي به اشغال در آمده را به اسارت مي برد.


در يک نقش برجسته,چهار گروه از سربازان آشور ناصر پال را مي بينيم که در حال حمل پيکره هاي خداي رعد و سه الهه هستند.نقش اسرا و غنايم اين جنگ در جايي ديگر تصوير شده است.در اين نقش افسران شاه پيشا پيش در حال حرکتند.در پشت سر آنان يک فرمانده جوان اسرا را به پيش مي راند.نخستين اسير رهبر دشمن شکست خورده است که تخته بندي را مانند يوغ به گردن او آويخته اند.سربازي در پشت سر موهاي اورا با دست راست گرفته است و او را به سمت جلو ميراند.سرباز مسلحي سه اسير را با بازوان از پشت بسته با طناب تعقيب ميکند.شلمانزر سوم فرزند آشور ناصر پال در قساوت دست کمي از پدر نداشت.او اورارتو را مانند يک گاو وحشي لگد کوب کرد و شهرهاي آن را به تلهاي ويراني مبدل کرد.وي نيز از کله ها برجها ساخت,مغلوبين را به ميخ کشيد,دهکده ها را آتش زد,محصولات کشاورزي را از ريشه برکند و درختان ميوه را قطع کرد.در ورود به اقامتگاه دشمن به جشن و سرور پرداخت,خزانه هاي آنها را باز کرد,ثروت آنان را به غارت برد و تا باقيمانده هر آنچه را که نمي توانست با خود حمل کند به آتش نکشيد,آنجا را ترک نکرد.در نقوش برجسته دروازه مفرغي بالاوات,مرداني را مي بينيم که وي آنها را از شهر سوگونيا در اورارتو به اسارت گرفته است.آنها در يک صف همه برهنه هستند ,دستهايشان از پشت به هم بسته شده و گردنهايشان را در تخته بندهاي چوبي قرار داده اند.در شهر ديگري در همان منطقه اورارتو مي بينيم که مدافعان شهر را به چهار ميخ کشيده اند,سرهاي کشته شدگان را بر روي هم انباشته اند و سربازان آشوري به قطع درختان مشغولند.


شمشي ادد پنجم شايد نسبت به ديگران قساوت کمتري داشته است.اگرچه اونيز شهرها و روستاها را در شعله هاي آتش نابود مي کرد,از کشتن اسرا و ساکنان شهرهاي شکست خورده سخني به ميان نمي آورد.او تنها از کوچ دادن آنها به آشور,بردن آنها به بردگي و تقسيم آنها ميان سربازان خويش خشنود بود.
تيگلات پيله سر سوم از اشاره به ويراني کامل شهرهاي اشغال شده و همسطح کردن آنها با زمينهاي اطراف لذت مي برد.او نيز درختان را قطع مي کرد و روساي شورشيان را به چهار ميخ مي کشيد.اين پادشاه نظام تازه اي در مستعمره ساري ابداع کرد.او ساکنان مناطق شکست خورده را به اقصي نقاط امپراتوري تبعيد مي کرد به ايمد اينکه از درهم آميختن نژادها و اقوام گوناگون در يکديگر يک ملت واحد بسازد..سارگون نيز همانند تيگلات پيله سر و ديگران عمل مي کرد.او در آغاز پادشاهي,شهر سمريي(سامره)پايتخت پادشاهي اسرائيل را که براي مدت 3 سال در محاصره نيروهاي آشوري بود متصرف شد.به فرمان وي بيشتر ساکنان اين شهر را به مرز ماد در شرق کوچ دادند و جاي آنها را با مردماني از شمال سوريه پر کردند و به جاي آنان ايلاميها,اعراب و بابليها را در شمال سوريه سکني دادند.آن گاه تمامي درختان را قطع کردند و روستاها را به آتش کشيدند.شرح چگونگي ويرانگريهاي اين پادشاه در هشتمين لشکرکشي او به خاک ايران شاهد بسيار خوبي براي رفتار يک پادشاه آشوري با سرزمينهاي اشغال شده است.((من هفت شهر برج و بارو دار را همراه با سي دهکده مجاور آنها که در دامنه کوههاي اوبانديا واقع شده اند با تمام متعلقاتشان ويران وبا خاک يکسان کردم.تيرهاي سقفها را سوزاندم وبه شعله هاي آتش مبدل ساختم.مخازني که از غله انباشته شده بودند گشودم.ذخاير انبوه غله را به سربازانم دادم تا بخورند محصولي را که وسيله معاش مردم بود و علوفه را که زندگي دامهايشان به ان بسته بود مانند فانوس دريايي با آتش شعله ور ساختم.من منطقه را ويران کردم,درختهاي آن را از درختستانها بريدم و جنگل را نابود کردم,آنگاه تنه همه درختان را بر روي هم انباشتم و آنها را به آتش کشيدم)).


او پس از تسخير دژ اواياايس((جنگاوران را در برابر دروازه دژ همچون گوسفندان تا حد مرگ کتک زد.))وي به محض بازگشت به آشور,تصميم به حمله به شهر موصصير,شهر مذهبي اورارتويي,گرفت.پادشاه توانست بگريزد و جان سالم از مهلکه به در برد اما همسر,پسران و دختران او همراه با غنايم فراوان به دست آشوريها افتادند.نقش برجسته اي در کاخ سارگون معبد خداوند خلديي را نشان مي دهد که سربازان آشوري داراييهاي خود را با آن حمل ميکنند.

سناخريب در به چهار ميخ کشيدن رهبران ملتهاي شکست خورده و به خاکستر مبدل کردن شهرهاي آنان ترديدي به خود راه نميداد.او از به آتش کشيدن شهرها و روستاها لذت ميبرد و دود حاصل از اين آتش سوزيها را که سر بر آسمان مي کشيد,قرباني خوشايندي براي خدايان مي دانست.او هنگامي که شوزوبوي متحد با ايلاميها را مغلوب کرد,براي به چنگ آوردن دستبندها و بازوبندهاي سربازان دشمن,فرمان قطع دستهاي آنها را صادر کرد.

اسار حدون سر ((عبدي- ميلکوتي)) پادشاه صيدا و ((سندوئري))هم پيمان او را از تن جدا کرد.اما او به عکس گذشتگان خود,از توصيف قتل عامها و به آتش کشيدن شهرها در گزارشهاي سالانه خود داري مي ورزيد.او که فرزند يک شاهزاده خانم بابلي بود,ظاهرا انسانتر از ديگران بود و در همه موارد ملايمت بيشتري از خود نشان مي داد.

فرزند او آشور بانيپال,به عکس پدر در خشونت و شقاوت سرآمد همه پيشينيان خود بود.او سر دشمنان شکست خورده را از بدن جدا مي کرد و لبهاي اسرا را دو پاره مي کرد.او در بابل((براي آرامش قلب خدايان)) دست به قتل عامهاي وحشتناک زد.به دستور وي زبان برخي از اسرا ودستهاي برخي ديگر را بريدند و آنها را در برابر سگها ,گرگها,گرازها و پرندگان گوشتخوار و ماهيهاي رودخانه و در کانالهاي آب انداختند.او پس از تصرف شوش,به سپاهيان خويش يک ماه اجازه داد تا هر آنچه را که مي خواهند و مي توانند براي خود به غنيمت برند.به فرمان وي قبور همه پادشاهان پيشين ايلامي را ويران کردند و استخوانهاي آنها را با خود بردند.از پادشاه و نيروهاي آشوري پس از هر لشکر کشي پيروزمندانه طي مراسمي رسمي در پايتخت با خواندن سرودهاي مذهبي و موسيقي و رقص و پايکوبي استقبال به عمل مي آمد.در بازگشت از لشکرکشي موفقيت آميز سال 653 ق م به ايلام و شکست تئومن,سر پادشاه ايلام را به گردن دوننو پادشاه گمبلو آويختند.به فرمان آشور بانيپال و به منظور نمايش قدرت امپراتوري,اين سر را بر يکي از دروازه هاي شهر نينوا آويزان کردند .در يک نقش برجسته از کاخ نينوا,اين سر را در کاخ شاهي بر درختي آويخته اند و پادشاه و همسر وي در برابر آن به استراحت مشغولند.خود دوننو را به اربئيل انتقال دادند و نخست زبانش را بريدند وسپس پوست او را زنده زنده کندند و بدون پوست او را به نينوا بازگرداندند و سرانجام اعضاي بدنش را در مسلخ((همچون گوسفندي قطعه قطعه کردند))ص 345-344 تاريخ و تمدن بين النهرين تاليف يوسف مجيد زاده


کتيبه آشور بانيپال در رابطه با ويراني شوش
من شوش شهر بزرگ مقدس,جايگاه خدايان و محل اسرار انها را به خواست آشور و ايشتر فتح کردم.....در گنجهايش را که در ان زر و سيم ومال فراوان بود گشودم... تمامي طلا و نقره و ثروت سومر,اکد و کاردونياش(بابل)را که شاهان پيشين ايلام در آن گرد آورده بودند...آنها را به عنوان غنيمت جنگي به سرزمين آشور آوردم.من زيگورات شوش را که از آجرهايي با سنگ لاجورد لعاب داده شده بود,من تزيينات بنا را که از مس صيقل يافته ساخته شده بود شکستم.شوشينک خداي اسرارآميز که در مکانهاي اسرارآميز اقامت دارد و هيچ کس نديده است که او چگونه خدايي ميکند,سومودو,لکمر.....اين خدايان و اين الهه ها را با زينت آلاتشان,ثروتشان......به سرزمين آشور آوردم....پيکره گاوهاي نر وحشتناکي را که زينت بخش درها بودند از جا کندم,معابد ايلام را ا خاک يکسان کردم و خدايان و الهه هاي ان را به باد يغما دادم.سپاهيان من به بيشه هاي مقدس آنان که تا آن هنگام هيچ بيگانه اي از کنار آنها گذر نکرده بودگام نهادند,اسرار آن را ديدند و به آتش کشيدند.من قبور شاهان قديم و جديد آن را.....ويران و متروک کردم.(اجساد)آنها را در معرض آفتاب قرار دادم و استخوانهاي آنان را به سرزمين آشور آوردم....من مدت يک ماه و بيست و پنج روز راه سرزمين ايلام را به بيابان ويران ولم يزرعي تبديل کردم.من در روستاهاي آن نمک و سيلهو کاشتم.من دختران شاهان,همسران شاهان,همه خانواده هاي قديم و جديد شاهان ايلام,شهربانان,شهرداران شهرها.....تمامي متخصصان,ساکنان مرد و زن....چهار پايان بزرگ و کوچک را که تعدادشان از ملخ بيشتر بود به عنوان غنيمت جنگي به سرزمين آشور روانه ساختم.....الاغهاي وحشي,غزالها و تمامي جانوران وحشي از برکت وجود من(در خرابه هاي آن)به آسودگي خواهند زيست.آواي انسان (صداي)سم چهارپايان بزرگ و کوچک,فريادهاي شادي....به دست من از آنجا رخت بر بست.(تاريخ و تمدن بين النهرين-يوسف مجيد زاده ص 337)


به کتيبه هاي داريوش کبير توجه کنيد و خود تفاوت را دريابيدمنتخب از کتاب لو کوک:کتيبه داريوش در شوش dse))
اهورا مزدا ايزدبزرگ است
که اين زمين را در اينجا آفريد,که آسمان را در ان بالا آفريد
که مردم را آفريد که شادي را براي مردم آفريد,که داريوش را شاه کرد
يگانه شاه از بسيار,يگانه فرمانروا از ميان مردمان بسيار
من داريوش هستم,شاه بزرگ,شاه شاهان,شاه مردمان از تمام تبارها
شاه روي اين زمين بزرگ تا دور دست
پسر ويشتاسپه,هخامنشي
پارس,پسر پارس,آريايي از تبار آريا
داريوش شاه مي گويد:به خواست اهورامزدا اينها مردماني هستند که من بيرون از پارس گرفتم,من بر آنها فرمان مي راندم,آنها براي من خراج مي آوردند,آنچه از جانب من بديشان گفته شده بود,آنها آن را کردند.قانون من آنها را نگاه مي داشت.مادي-عيلامي-پارتي-آرياني(هروي)-باختري(بلخي)-سغدي-خوارزمي-درنگي(زرنگي)-ارخوزي(رخجي)-ستغيدي-مکي-قندهاري-هندي-سکايي اميرگي- سکايي تيگر خوذي(تيزخود)- بابلي- آشوري- عرب-مصري-ارمني-کاپادوکيايي- ليديايي- يونانياني که در دريا هستند-سکاييان آن سوي دريا-تراکيايي-يونانيان آن سوي دريا-کاري ها
داريوش شاه مي گويد:بديهاي بسياري کرده بودند من خوبي کردم.مردماني که شورشي شده بودند با يکديگر مي جنگيدند.کاري کردم به خواست اهورامزدا که ديگر با هم نجنگند.هرکدام کاملا در جاي خود است.قانو ن من آنها از آن مي ترسند,به گونه اي که توانا ناتوان را ديگر نمي جنگد.ديگر با او بد رفتاري نمي کند.
داريوش شاه مي گويد:به خواست اهورا مزدا ساختمانهاي بسياري وجود داشته اند که سابق بر اين در وضعيت خوبي نبوده اند,در شوش من ديدم که ديوار........خراب شده بود.در انجا سپس من ديوار ديگري ساختم.داريوش شاه مي گويد:اهورا مزدا با ايزدان مرا بپايد و خانه ام را و آنچه در اين کتيبه نوشتم.



کتيبه داريوش به بابلي روي ديوار جنوبي سکوي تخت جمشيد(dpg)
اهورامزداي بزرگ که از همه ايزدان بزرگتر است
که آسمان و زمين را آفريد,که مردمان را آفريد,که به انسانهاي زنده که بر روي آن هستند کاميابي داد,که داريوش را شاه کرد و شهرياري به داريوش شاه داد.روي اين زمين وسيع که در آن کشورهاي بسياري هست.پارس,ماد و ديگر سرزمينها با زبانهاي ديگر,با کوهها و دشتها,از اين سوي دريا و از آن سوي دريا.از اين سوي صحرا و از آن سوي صحرا.
داريوش شاه مي گويد:با ياري اهورامزدا اينها کشورهايي هستند که چنين کردند,در اينجا گرد هم آمدند.پارس,ماد و ديگر کشورها,با زبانهاي ديگر,با کوهها و دشتها,از اين سوي دريا و از آن سوي دريا,همانگونه که من بديشان در اين مورد فرمان داده بودم.هر آنچه من کردم.با ياري اهورامزدا کردم.اهورامزدا با تمام ايزدان مرا بپايد.من و آنچه را من دوست دارم.


کتيبه سه زبانه متن ميانه آرامگاه داريوش(dnb)
خداي بزرگ است اهورامزدا که اين زيبا را که ديده مي شود آفريد,که شادي را براي مردم آفريد.که خرد و دليري را در داريوش شاه گذاشت.
داريوش شاه مي گويد:به خواست اهورامزدا من اين سان هستم که دوست راستي هستم,با نادرستي دوست نيستم,خواست من آن نيست که ناتوان به خاطر توانا به بيداد تن دهد,خواست من آن نيست که توانا به خاطر ناتوان به بيداد تن دهد.
راستي:اين خواست من است.من دوست مرد دروغگو نيستم.من تندخو نيستم.آنچه در يک منازعه براي من رخ مي دهد.آن را با قوت در انديشه ام پاس مي دارم.با قوت خود را مهار ميکنم.
مردي که ياري ميکند,او را بسته به ياريش مي پايم.آنکه آسيب مي رساند,او را بسته به آسيبش تنبيه مي کنم.نه مرا کام است که مردي آسيب رساند.نه مر کام است که اگر کسي آسيبي رساند تنبيه نشود.
آنچه مردي درباره مردي مي گويد,آن مرا قانع نمي کند تا انکه گواهي دو تن را بشنوم.آنچه يک مرد مي کند يا هنگامي چيزي را بسته به داراييش مي آورد,من خشنود مي شوم و خشنودي من بسيار است و خرسند هستم.
قوه درک من و اراده من بدينسان هستند:زماني که ببيني يا بشنوي آنچه من در کاخ و در اردوگاه سپاهيان کردم.اين همان تسلطي است که من دارم بر روحم و قوه درکم.اين تسلط که من دارم همان چيزي است که جسمم مي تواندبکند.
در مقام جنگجو,جنگجوي خوبي هستم.همينکه قوه درکم جاي خود را بيابد,هنگامي که يک ياغي را مي بينم,وقتي که او را نمي بينم,به يمن قوه درکم و اراده ام,بر ترس خود غلبه ميکنم.
زماني که يک ياغي را مي بينم,مانند زماني که او را نمي بينم,هم با دستها و هم با پاها ورزيده هستم.در مقام سوارکار,سوارکار خوبي هستم.در مقام کماندار,کماندار خوبي هستم.چه پياده,چه سواره.در مقام نيزه دار,نيزه دار خوبي هستم,چه پياده,چه سواره.
اين ويژگيهايي است که اهورامزدا به من بخشيد و من توانستم آنها را به کار گيرم:به خواست اهورامزدا,آنچه کردم,با اين ويژگيهايي که اهورامزدا به من بخشيده است آن را کردم.
اي مرد جوان!قاطعانه بگو تو چگونه اي,چه ويژگيهايي داري,صداقت تو چگونه است.نيکي تصور نکن آنچه را به گوشت مي رسانند.حتي به آنچه دشمن به تو مي گويد گوش فرا ده.


اي مرد جوان!آنچه توانمدي ميکند خوب تصور نکن,آنچه ناتواني مي کند,حتي همان را ببين اي مرد جوان.......-..........که از حد بگذرد........وبه دليل خوشبختي بي دست و پا نباش.......که کامياب نشود...........(دوستان قسمتهايي از پايان کتيبه به علت آسيب به کتیبه محو شده است(.

 

زبان ايلامي يکي از سه زبان رسمي پارسيان و ايرانيان باستان بود. زبان و فرهنگ ايلاميان تا زمان عباسيان پايدار بود. در اسناد بسياري به اين حقيقت تصريح شده است، مانند آثار ابن حوقل و استخري و بحار الانوار علامه مجلسي.  اسناد بسياري نمودار پويايي ايلام و زبان ايلامي در دوران هخامنشي و اشكانيان اند. در دوران ساسانيان نيز اسنادي به قوم ايلامي در خوزستان اشاره مي کنند.

خوز يا هوز، شکل فارسي واژه پارسي باستان Huja است که نام سرزمين ايلام بوده است. بنابراين خوزي ها يا هوزي ها فرزندان و بازماندگان ايلاميان باستان بوده اند که زبان و قوميت آنان تا عصر اسلامي پاييده بوده است. مورخان و جغرافي نگاران نخستين اسلامي در آثار خود به وجود زباني به نام هوزي در منطقه خوزستان اشاره کرده اند که شباهتي به زبان فارسي و عربي نداشته است. اين حقيقت نمودار آن است که ساکنان اصلي خوزستان، هيچ پيوندي با اعراب نداشته اند و بعدها در زمان حاكميت و غلبه اعراب، فرهنگ اصيل آنان رخ از جهان بست.

 

 اما در اين جا پرسشي مهم پيش مي آيد، و آن اين كه از پيدايش آريايي ها در غرب ايران و آسيا (تمدن ميتاني که از سوريه تا زاگروس غربي گسترده بود و خدايان شان ميترا و ايندرا و ورونه و اشوين ها بودند) تا فروپاشي ساسانيان ٬ خوزي ها (ايلامي ها) در منطقه خوزستان زندگي مي کردند ولي چه شد که بعد از سلطه اعراب براين منطقه در طي دو سه سده٬ هويت آنان از ميان رفت!؟ همچنين چرا تمدني ديرينه مانند مصر عرب زبان شد و هويت اش را باخت؟ پرسش هاي که مي شود بدون حب و بغض و احساسات قوم‌گرايانه درباره ي آن ها پژوهش کرد. آشكار است كه كشورگشايي هاي اعراب نومسلمان موجب از ميان رفتن تمدن هاي بسياري نيز شده است و ايرانيان باستان هرگز مانند اعراب که تمدن مصر را از بين بردند يا ترک ها که تمدن يوناني - ارمني آناتولي را از بين بردند، رفتار نکردند.

 اگر کسي تمدن ايلام را نابود کرده باشد٬ همانا ساميان (اعراب و آشوريان) بودند، و نه هخامنشيان:

اگر تا پيش از اين، آشوربني پال (پادشاه آشور) افتخار مي‌كرد كه هنگام فروگرفتن ايلام آن سرزمين را به «برهوت» تبديل كرده، بر خاك آن «نمك و بته‌ي خار» پاشيده، مردمان آن را به «بردگي كشيده و پيكره‌ي خدايان‌اش را تاراج كرده است »، و يا سناخريب ( پادشاه آشور) در هنگام چيرگي بر بابل اذعان مي‌دارد كه: «شهر و معابد را از پي تا بام در هم كوبيدم،‌ ويران كردم و با آتش سوزاندم؛ ديوار، بارو و حصار نمازخانه‌هاي خدايان، هرم‌هاي آجري و گلي را در هم كوبيدم»؛ كورش در زمان فتح بابل افتخار مي‌كند كه با «صلح» وارد بابل شده، ويراني‌هاي‌اش را «آباد» كرده، فقر شهر را «بهبود» بخشيده، «مانع از ويراني» خانه‌ها شده و پيكره‌هاي تاراج شده‌ي خدايان را به ميهن خود بازگردانده است.

(به نقل از http://prana.persianblog.com/1382_6_prana_archive.html)

تمدن ايلامي (خوزي) تا زمان استخري و ابن حوقل موجود بوده است پس نابودي اين قوم بر گردن اقوامي است که پس از اسلام بر ايران حکومت کرده اند. همان هايي که ايرانيان را موالي مي شمردند .

اما داستان استر – كه پورپيرار از آن بسيار سوء استفاده كرده است - با اين که از نظر عناصر تشکيل دهنده و فضاي حاکم هخامنشي است ولي حقيقت تاريخي ندارد و بيشتر جهت رساندن يک پيام مذهبي ساخته شده است. دانسته نيست كه پورپيرار چگونه رفتار مسيح وار کوروش را در تورات جعل يهود مي خواند ولي داستان توراتي استر را به عنوان قتل عام پوريم يک حقيقت بلاشک مي پندارد و پيراهن عثمان مي کند؟!

نشريه معتبر le monde de la bible که با همکاري موزه لوور پاريس منتشر مي شود، در شماره ويژه اي که در اکتبر 1997 به مناسبت برگزاري نمايشگاه بزرگ ايران باستان در اين موزه انتشار داد دو بررسي جالب، يکي نوشته يک کارشناس مرکز پژوهش هاي علمي فرانسه CNRS و ديگري نوشته يکي از اعضاي هيأت مديره مجمع ((گران شان)) فرانسه را، که هردو يهودي هستند، درباره همين کتاب استر چاپ کرد که بهتر است به جاي هر توضيح ديگري در اين باره، بخش هاي کوتاهي از هرکدام از آن ها را در اين جا نقل کنيم:

«به غير از اخشورش(احتمالا خشايارشا) کليه کسان ديگري که در کتاب استر از آنان نام برده شده از نظر تاريخ نا شناخته اند و اسامي آنها اصولا نام هايي سمبوليکي هستند که اين کتاب را بيشتر در قلمرو داستان هاي خيالي قرار مي دهند تا يک وقايع نگاري تاريخي؛ نام هاي چون مردخاي و استر مي توانند ياد آور مردوخ و ايشتار خدايان بابلي باشند که يهوديان در دوران اسارت بابلي خود با آنها آشنا شده بودند و جشن پوريم  (که پور پيرار تاکيد شديدي بر حقيقي بودن آن و کشتار ملل ممتاز شرق ميانه در اين واقعه دارد!) که يهوديان همه ساله براي ياد آوري همين ماجراي استر برپا مي کنند خود مي تواند معادل يهودي جشني باشد که با همين نام هر ساله در آغاز سال نو بابليان برپا مي شد. منتها اين بار مفهوم پيروزي قوم يهود را در برابر اسارت بابلي آنان داشت. هدف از سناريوي اين رمان استر اين است که به يهوديان نشان داده شود که مي توانند اتباع کشوري ديگر باشند و در عين حال هويت يهودي خود را حفظ کنند و به موازات آن اين موضوع را سنگ زيربنايي يک رستاخيز ايماني براي خود قرار دهند.
کتاب استر براي ابلاغ اين پيام نوشته شده است که چگونه در دوران بحراني يهوديان مي توانند با دولت هاي حاکم همزيستي کنند بي آن که يهوديت خود را انکار کرده باشند. کتاب استر براي اين نوشته شد که نشان دهد يهودياني که رعاياي شاهنشاهي ايران بودند مي توانند شريک خوبي براي ايرانيان باشند و از اين منافع پادشاه در برابر توطئه هايي که عليه او مي شود دفاع کنند. اين کتاب پاسخ يهوديان به پرسشي است که در زمان شاهنشاهي هخامنشي مطرح شده بود و آن اين بود که موضع يهوديان در اين امپراتوري و به خصوص موضع مذهبي آنان در ارتباط با دين مزدايي ايرانيان چه مي تواند باشد؟ اگر در نظر بگيريم که زير بناي فکري کتاب استر تنها کتاب تورات است که در آن مطلقا از يهوه خداي اسراييل نام برده نمي شود، متوجه خواهيم شد اين کتاب را مي بايد بيش از يک نوشته مذهبي يک اثر شبه تاريخي و شبه افسانه اي تلقي کنيم که در زماني معين و در مکاني معين دو دين مزدايي و يهودايي نوشته شده است.»

داستان كشته شدن چندين هزار فرد ضديهودي به دست يهوديان، و افسانه‌ي "پوريم"، آن گونه كه در كتاب "استر" بازگو شده  (Esther IX.6, 15-16)، افسانه‌اي است كه در هيچ متن و سند ايراني و انيراني تأييد و گواهي نمي‌شود و بديهي است اگر چنين كشتار عظيمي روي مي‌داد، دست كم مي‌بايست در يك سند تاريخي شرح و روايتي از آن يافته مي‌شد. افزون بر اين، در اسناد ايراني (به ويژه الواح ايلامي تخت جمشيد) و منابع انيراني (مانند هردوت، پلوتارك، كتزياس، و…) حتا نام‌هايي چون "هامان" و "مردخاي" به عنوان درباريان بلندپايه‌ي هخامنشي، يا "وشتي" و "استر" به عنوان شهبانوان هخامنشي، و ديگر شخصيت‌هايي كه در داستان "استر" معرفي مي‌گردند، نيز يافته نمي‌شوند. آشكار است كه تهي دستي كامل پورپيرار در اين زمينه، وي را به سوء استفاده‌اي اين چنيني از داستان تخيلي "استر" واداشته است. اينك مستدلاً نشان داده شده است كه داستان استر و مردخاي، به ويژه بر اساس بن‌مايه‌هاي ديني و اسطوره‌اي بابلي (استر = ايشتر، مردخاي = مردوك) و در عصر سلوكيان/ اشكانيان نوشته شده و ارتباطي با رويدادهاي تاريخي عصر هخامنشي ندارد. از سوي ديگر، در اين داستان، برخلاف ادعاي دروغين پورپيرار، هيچ نامي از داريوش نرفته بل كه از پادشاهي به نام "احشوروش" (Ahashwerosh) ياد گرديده كه ظاهراً ترانوشت عبري نام "خشايارشا" است. با وجود اين، متن يوناني كتاب استر، پادشاه مذكور را اردشير (Artaxerxes) مي‌خواند. احشوروش در كتاب دانيال (9/1)، مادي و پدر داريوش توصيف گرديده است. "ابن عبري" مورخ مسيحيِ ايراني سده‌ي هفتم ق) روايت جالب توجهي را در اين باره ارائه مي‌كند و مي‌نويسد (ص67): «گويند در زمان او (خشايارشا) داستان استر پاك‌دامن و مردخاي نيكوكار كه از مردم يهودا بودند اتفاق افتاد و اين قولي نااستوار است و گرنه كتاب "عزرا"، كه همه‌ي وقايع يهود را در زمان اين پادشاه آورده، آن را ناگفته نمي‌گذاشت و درست آن است كه اين واقعه در زمان اردشير مدبر رخ داده باشد». "يوزفوس فلاويوس"، مورخ يهودي سده‌ي يكم ميلادي نيز، داستان استر و مردخاي را در عصر اردشير قرار مي‌دهد و بازگو مي‌كند (Antiquities of the Jews XI.6.1-13).

(به نقل از :

http://prana.persianblog.com/1383_5_prana_archive.html

(

در ضمن اگر پس از ماجراي  خيالي پوريم هيچ نشاني از تمدن در اين منطقه باقي نمانده، پس پورپیرار چرا کتاب اشکانيان و ساسانيان خود را نوشته است؟!

-----
او (= پورپيرار) مي گويد هر اسمي در هر زباني معنايي دارد. مثلا بويوک در تورکي، احمد در عربي و... اما چرا در شاهنامه به هنگام اشاره به اسامي ايران باستان کلماتي مطرح مي شوند که فاقد هر گونه معنا هستند؟ او از سيصد اسم همچون رستم، منيژه، بيژن و... نام مي برد که کوچکترين معنايي را تداعي نمي کنند!
--------

طبيعي است كه پورپيرار نادان نداند كه لغت بويوک در ترکي از بيک مي آيد و همان نيز از بک / بگ سغدي گرفته شده و به ترکي راه يافته است.
بر اصحاب علم و ادب آشكار است كه به معناي هر نامي تنها از طريق ريشه شناسي مي توان پي برد.
اما اين گفته نقل شده ي پورپيرار از بن غلط است زيرا که براي نمونه داستان انگليسي کهن بئوولف نام هايي دارد که مردم انگليسي زبان عادي معناي بيشينه اين نام ها را نمي دانند. کتاب شاهنامه هم کتابي قديمي است که ريشه برخي نام هايش به زبان اوستايي مي رسد. اما خوشبختانه بيشينه اين نام ها ريشه شناسي شده است. براي نمونه:
* رستم
به اوستايي: راُستَ تخمَ  (*Raosta-takhma)، به پهلوي: ردستهم (Rodastahm) ، به معناي: قوي و دلير باليده.
ريشه‌شناسي: Raosta: باليده، رسته، از ريشه‌: Raodh- "باليدن، رستن" + takhma "دلير، نيرومند، پهلوان"، از ريشه tak- "دلير بودن، تاختن.
* بيژن

از ايراني باستان *baujana، ودايي bhójana ، به معناي "آن كه متعلق به (ايزدي خاص) است".

Emile Benveniste, Titres et noms propres en iranien ancient, 1966, p. 114

http://www.azargoshnasp.net/languages/rootwords/rootofwords.htm


معناي بيشينه نام هاي شاهنامه اي و فارسي شناخته شده اند. براي نمونه، در اين جا (با سپاس از داریوش کیانی) معنا و ريشه شناسي چند نام ارائه مي شود:
1) اورمزد

به اوستايي: اهورَ مزداه (Ahura Mazdah) * به پارسي باستان: اورَ مزداه (Aura Mazdah) * به پهلوي: اهرمزد (Ohrmazd) * به فارسي: اورمزد (Urmazd) / هرمزد (Hormozd) / هرمز (Hormoz) * به ارمني: ارمزد (Aramazd) * به تلفظ يوناني: Oromazdes * به معناي: هستي بخش- داناي بزرگ؛ سرور دانا

ريشه‌شناسي: Ahura (= هستي بخش؛ از ريشه‌ي ah- : هستن، بودن) + Mazdah (= داناي بزرگ): Maz: بزرگ + Dah: دانا.

2) زرتشت

به اوستايي: زرثوشتر (Zarathushtra) * به پارسي باستان: زراوشتر (Zaraushtra) * به پهلوي: زرتخشت (Zartokhsht) / زرتوشت (Zartuaht) * به فارسي: زراتشت، زرتشت، زردشت * به معناي: [داراي] شتر پير.

ريشه‌شناسي: Zara (= پير، فرتوت؛ از ريشه‌ي -zar : پير بودن) + Ushtra (= شتر).

3) مهر

به اوستايي: ميثرَ (Mithra) * به پارسي باستان: ميسَ (Misa) / ميترَ (Mitra) * به سنسكريت: ميترَ (Mitra) * به پهلوي: ميهر (Mihr) * به فارسي: مهر * در يوناني: Mithras * به معناي: پيوند دهنده، پيمان.

ريشه‌شناسي: Mithra (= پيوند دهنده؛ از ريشه‌ي maeth- : پيوستن، پيوند دادن، يگانه شدن).

4) جمشيد

به اوستايي: ييمَ خش‌اتَ (Yima-Khshaeta) * به سنسكريت: يمَ (Yama) * به پهلوي: جم شت (Jam-shet) * به فارسي: جم- شيد (جمشيد) * به معناي: همزاد درخشان.

ريشه‌شناسي: Yima (= همزاد، جفت) + Khshaeta (= درخشان؛ از ريشه‌ي Khshi- : درخشيدن، تابيدن).

5) بهمن

به اوستايي: وهومنَ (Vohumanah) * به پهلوي: وهمن (Vahman) * به فارسي: بهمن، هومن * به معناي: منش نيك.

ريشه‌شناسي: Vohu (= نيك؛ از ريشه‌ي vangh- : نيك دانستن، دوست داشتن) + Manah (= منش، انديشه؛ از ريشه‌ي man- : انديشيدن، باور داشتن).

6) آرش

به اوستايي: ارخشَ (Erekhsha) * به پهلوي: Eresh * به فارسي: آرش * به معناي: درخشنده.

ريشه‌شناسي: Erekhsha (= درخشنده؛ از ريشه‌ي khshi- : درخشيدن، تابيدن).

7) خسرو

به اوستايي: هاُسروه (Haosravah) * به پهلوي: هوسرو (Husraw) * به فارسي: خسرو * به معناي: نيك آوازه؛ داراي شهرت خوب.

ريشه‌شناسي: Hao (= خوب، نيك؛ از ريشه‌ي vangh- : نيك دانستن، دوست داشتن) + Sravah (= آوازه، شهرت؛ از ريشه‌ي sru- : آوازه يافتن، نام‌دار شدن).

8) رستم

به اوستايي: راُستَ تخمَ (Raosta-takhma) * به پهلوي: ردستهم (Rodastahm) * به فارسي: رستم * به معناي: پهلوان باليده.

ريشه‌شناسي: Raosta (= باليده، رُسته؛ از ريشه‌ي raodh- : باليدن، رُستن) + Takhma (= دلير، پهلوان؛ از ريشه‌ي tak- : دلير بودن، تاختن).

9) داريوش

به پارسي باستان: داريَ وهو (Daraya-vahu) * به فارسي: داريوش * در يوناني: Darius * به معناي: دارنده‌ي نيكي.

ريشه‌شناسي: Daraya (= دارا، دارنده) + Vahu (نيكي، خوبي).

10) اردشير

به پارسي باستان: ارت خشسَ (Arta-khshasa) * به پهلوي: اردخشير (Ardakhshir) * به فارسي: اردشير * به معناي: پادشاهي [يافته از] ارتَ.

ريشه‌شناسي: Arta (= مينوي نظم و سامان هستي؛ ايزد موكل بر نظم جهان و جامعه؛ راستي) + Khshasa (= پادشاهي، پادشاه؛ از ريشه‌ي khshi- : شهرياري كردن، فرمان‌روا بودن).

(به نقل از http://prana.persianblog.com/1382_3_prana_archive.html)

 

 براي اطلاعات بيشتر مي توانيد به اين کتاب نگاه کنيد:
M. Mayrhofer, Iranisches Personennamenbuch I/1, Vienna, 1977.


بسياري از نام هاي شاهنامه نيز هستند که در فارسي ريشه آن ها مشخص است: بهمن، بهرام، بهروز، شيرين، شاپور، نوش آذر و...
نام هايي که معنا يابي آن ها دشوار تر است، ريشه در اوستايي دارند. استدلال پورپيرار هم بي معني است زيرا انگليسي ها هم تقريبا از هيچ کدام از نام هاي داستان بئوولف (حماسه انگليسي متعلق به 700 سال پيش که حتا زبان اش امروزه براي انگليسي زبان ها قابل فهم نيست) استفاده نمي کنند. نکته ديگر اين است که هر ايراني اي مي تواند اشعار فردوسي  و رودکي را دريابد و زبان آنان امروزه زنده است. ولي عرب زبانان نمي توانند عربي قرآن و کلاسيک رابه درستي بخوانند و دريابند مگر اين که آموزش هاي خاصي را ببينند. در قرآن لغت هايي وجود دارد که مفسران نتوانسته اند درباره معناي آن ها به نظر واحدي دست بيابند. اما نام هاي شاهنامه تقريبا همه قابل ريشه شناسي هستند. تنها بايست به کتاب هاي مربوط به ريشه شناسي اين نام ها مراجعه كرد. براي نمونه در انجيل يوناني 12% لغت ها هنوز خوب شناخته نشده اند. يا در قرآن لغت هاي بسيار نيزي هست که معني آن ها به طور يقين مشخص نيست:
http://www.quran-islam.org/230.html
پس استدلال هاي پورپيرار واقعا كودكانه است. امروزه هر فرد ايراني مي تواند ديوان رودکي را بخواند ولي يک فرد اهل ترکيه عثماني نمي تواند حتا ادبيات صدسال پيش خود را بخواند و بفهمد. يک عرب زبان هم بدون رفتن به کلاس هاي آموزش عربي کهن نمي تواند قرآن را به درستي دريابد. و البته با وجود اين، باز بسياري از اين لغت معني معيني ندارند.
-----------------
سومين سئوال از طرف فردي مطرح شد که با حمله به سن، خود را به تريبون رساند و اظهار داشت که خود شيرازي است و پدر بزرگي 107 ساله دارد که در سن 17 سالگي سوار بر الاغي از کنار مکعب زرتشت گذشته و اين بنا را ديده است. شما چگونه مدعي جعلي بودن اين مکعب و نو ساز بودن آن طي 65 سال گذشته هستيد؟!
پور پيراراظهار داشت شما اصلا به حرفهاي من گوش نکرده ايد.من مي گويم کتيبه هاي صد سال گذشته جنوب ايران جعلي است. من نمي گويم مکعب زرتشت جعلي مي باشد. من مدعي جعلي بودن کتيبه هاي نقر شده بر روي ان هستم!

اين عكس در سال 1317 شمسي پس از آوار برداري اطراف مكعب نقش رستم گرفته اند ، به عنوان بزرگ ترين اثبات جعلي بودن تمام داستان هاي كتيبه نويسي هاي ساساني از من بپذيريد . چنان كه مي بينيد كم تر از سالي پس از بيرون كشيدن آن سكو هاي محل زانو زدن زائران ، به علت نيازي كه به فضاي پشت آن ، براي كتيبه نگاري داشته اند هر سه سكوي عبادت را برچيده اند..... ( ناصر پورپيرار ، دوازده قرن سكوت ، بخش سوم ، ساسانيان ، قسمت دوم ، ص 275)
....
پورپيرار همچنين گفت : « توجه داشته باشيد که برخي از اثار مکشوفه منسوب به دوران ساساني به حدي تازه و صيقلي است که مورخ در نگاه اول به جعلي بودن آنها پي ميبرد

---------------------------

اين ها نمونه اي از آثار هستند كه بسي پيش از سال 1317 خورشيدي به معرفي كتيبه هاي پهلوي (پارسي ميانه) پرداخته اند:

1. Robert Ker Porter, Travels in Georgia, Persia, Armenia, Ancient Babylonia, etc. during the Years 1817-1820, London, 1821-22, I, p. 513, pl. 15.
2. Friedrich Max Müller, "Die Pahlawi-Inschriften von Hajd‘iabaad," Vienna Oriental Journal 6, 1892, pp. 71-75.
3. Niels Ludwig Westergaard, Inscriptiones duœ Regis Saporis primi, prope a vico  Hajiabad incisœ, Copenhagen, 1851, pp. 83-84

برخلاف آن چه پورپيرار تصور كرده است، هر عکسي که قبل از حفاري هاي بنگاه شرق شناسي شيکاگو از کعبه زرتشت، که پورپيرار آن را مکعب نقش رستم مي نامد (!)، برداشته شده، اين ساختمان بدون پلکان است. دليل آن هم اين است که نزديک به 3/1 اين بنا در زير خاک بوده و باقي آن (از جمله پلكان آن) در حفاري ها و بعد از خاکبرداري معلوم و مشخص شده است .حال پورپيرار به سبب ناداني خود نمي فهمد كه در سال 1903 هنوز هيچ خاکبرداري اي در اطراف اين بنا انجام نشده بوده است و لاجرم ايشان نمي توانند پله ها را در آن زمان ببينند. نه تنها آقاي جکسن بل که در نقاشي هاي اوژن فلاندن و پاسکال کست و سفرنامه ديولافوا و تصاوير کتاب اش پايه هاي اين بنا ناپيدا و در خاک است. اما ناصر پورپيرار از درک چنين مطلب ساده اي ناتوان است. هر كسي با مشاهده اين بنا به راحتي مي تواند دريابد كه از اين بنا هيچ چيزي برداشته نشده است. اگر تغييري بوده، نصابي سنگ هاي فرو افتاده و مرمت بنا بوده است. همين و بس. پورپيرار مي گويد که : «بزرگ ترين اثبات جعلي بودن تمام داستان هاي كتيبه نويسي هاي ساساني را از من بپذيريد . چنان كه مي بينيد كم تر از سالي پس از بيرون كشيدن آن سكو هاي محل زانو زدن زائران ، به علت نيازي كه به فضاي پشت آن ، براي كتيبه نگاري داشته اند هر سه سكوي عبادت را برچيده اند»! پورپيرار ادعايي کرده که زود باعث رسوايي او مي شود، اين كه گفته است کم تر از سالي پس از بيرون کشيدن آن سکوها بر ديواره کعبه زرتشت کتيبه جعلي تراشيده اند. در عكس ارائه شده در لينك زير، خواهد ديد كه پرفسور جرج کامرون هم زمان با حفاري ها (و نه بعد از آن به ادعاي پور پيرار) در کنار توده هاي خاک و بر ديواره اي که گرد زمان بر آن پيداست مشغول نسخه برداري و خواندن کتيبه هاي کشف شده بر ديواره است. روي دروغساز توده اي سياه باد!
http://oi.uchicago.edu/OI/MUS/PA/IRAN/PAAI/IMAGES/PER/KZ/8E6_72dpi.html


توضیح مهم : با مراجعه به لینک زیر مشاهده می کنید علی رغم این که کف زمین فعلی در نقش رستم (کعبه زرتشت) حدود ۱۰ متر با کف اصلی آن در دوره هخامنشی تفاوت دارد واین مسأله طی ۲۳ قرن با جمع شدن خاک و خاشاک و سنگ و به مرور به وجود آمده است، با این حال کتیبه ها بر دیواره شرقی بنا سر از خاک بیرون آورده اند. پورپیرار می گوید با توجه به فضایی که برای کتیبه نگاری نیاز داشته اند، سکوها را برچیده اند! باید از وی پرسید کدام فضا؟! شما چه کمبود جایی می بینید که نیاز به برداشتن سکوها باشد؟! محل کتیبه ها کاملا مشخص است و فضا هم بسیار است.

http://oi.uchicago.edu/OI/MUS/PA/IRAN/PAAI/IMAGES/PER/KZ/8E5_72dpi.html

 

 

نمونه ای جالب از تناقض گویی های  پورپیرار در نوشته هایش، آن است که می نویسد: «... اينک به کلمه‌ی "اورمزد" در کتيبه‌ داريوش بازمی‌گرديم که ترکيبی است توصيفی از دو واژه‌ی "اُو=اور" و "مزَد=مزدا". جزء اول اين ترکيب از واژه‌های شناخته شده و بسيار مصطلح غرب ايران و بين‌النهرين [ميان‌رودان]، به معنای شهر و سرزمين است... جزء دوم واژه ترکيبی اُرمزد، يعنی "مزد" همان کلمه‌ای است که در فارسی جديد بدل به مُزد شده است که خاورشناسان به غلط آن را "Muzd" می‌نويسند. اين کلمه در اوستايي "ميژد" آمده است که با مژده امروزين بسيار نزديک است» (دوازده قرن سکوت، ص124، سطر 22به بعد) و سپس «... و بدتر از آن متکی به متن اوستاست، که تدوین آن به همین اواخر در هند و با واژگان گجراتی باز می گردد» (همان، ص 134-135)!!. 

در اين جا باز نادانی پورپیرار بر همگان آشکار می شود چرا که وی برای تفسیر واژگان پارسی باستان، به زبان اوستایی، که پیش تر آن را جعلی اعلام كرده بود، متوسل گردیده است!

این نکته بسیار مهم را هم بیافزایم که ناصر پورپیرار به سبب نادانی خود زبان پهلوی و اوستا را جعلی می داند؛ اما جالب آن که وی اصالت زبان پارسی باستان را قبول دارد! و ناآگاهی و بی سوادی وی از همین نکته به خوبی بر می آید؛ زیرا همان غربیانی که پارسی باستان را دوباره توانستند پس از دو هزار و سیصد سال بخواندند (اولین خط میخی که بازخوانده شد، خط پارسی باستان بود) بدون زبان پهلوی هرگز چنین کاری را نمی توانستند انجام بدهند.  حال اگر پارسی باستان جعلی نیست (چیزی که پورپیرار هم قبول دارد) و پهلوی و اوستا جعلی است، چگونه زبان اوستا و پهلوی به بازخوانی پارسی باستان یاری نمود!؟

 http://i-cias.com/e.o/cuneiform.htm:

«It was the Behistun inscription that allowed Western scholars to decipher the cuneiform systems. In this inscription, there were 3 similar texts in 3 languages: Old Persian, Elamite and Babylonian. Old Persian was the first system to be deciphered in the 1840's, partly thanks to existing knowledge of Pahlavi, which was a later Persian language.

The next system to be translated, even if only in part, was the Elamite text, also in the 1840's. The Babylonian part of the Behistun was the last to be translated, and came by the efforts of scholars in different European countries».

(ترجمه: این سنگ نبشته بیستون بود که به دانشمندان غربی اجازه داد تا سامانه های میخی را رمزگشایی کنند. در این سنگ نبشته، سه متن همسان به سه زبان وجود دارد: پارسی باستان، ایلامی، و بابلی. [خط] پارسی باستان نخستین سامانه ای بود که در دهه 1840 میلادی رمزگشایی شد، [و این موفقیت] تا اندازه ای در نتیجه وجود آگاهی از زبان پهلوی، یک زبان متاخرتر ایرانی، بود. سامانه بعدی، که آن نیز در دهه 1840 میلادی ترجمه شد، اگر چه فقط تا اندازه ای، متن ایلامی بود. بخش بابلی بیستون واپسین قسمتی بود که ترجمه شد، و [این دستاورد] با تلاش های دانشمندان در کشورهای مختلف اروپایی حاصل گردید).

 

همچنین، سه منبع موثق دیگر نیز بدین حقیقت تصریح کرده اند:

1) http://encarta.msn.com/encyclopedia_761563112/Cuneiform.html

The task of deciphering the Persian cuneiform was made easier by existing knowledge of Pahlavi, a later Persian language.

 (ترجمه: عمل رمزگشایی خط میخی پارسی [باستان] با وجود آگاهی از پهلوی، یک زبان متأخرتر ایرانی، ميسر گردید).

 

2) "سومریان"، نوشته ساموئل کریمر، ص 11: 

The decipherment itself took well-nigh half a century, and would probably have been impossible altogheter had It not been for two scholars who made significant if unwitting contributions to the process by publlishing studies which, though not concerned at all with the Persepolis cuneiform inscriptions, proved to be a fundamental aid to to the decipherers. One of the scholars was the Frenchman A. H. Anquetil-Duperron, who spent much time in India collecting manuscripts of the Avesta, the sacred book of Zoroastrianism, and learning how to read and interpret Old Persian, the language which it was written.  His relevant publications appeared in 1768 and 1771, and gave those attempting to decipher the Persepolis cuneiform inscriptions some idea of Old Persian, which proved most useful for the decipherment of Class I of the trilinguals once it had been postulated-because of its prominent position in the inscription that it was Old Persian.

 The other scholar was A. I. Silvestre de Sacy, who in 1793 published a translation of the Pahlavi inscriptions found in the environs of Persepolis, which although dating centuries later than the Persepolis cuneiform inscriptions revealed a more or less steretotyped pattern that might be assumed to underlie the earlier monuments as well.

(ترجمه بند دوم: دانشمند دیگر ا. ی. سیلوستر دوساسی بود، که در 1793 ترجمه ای از سنگ نبشته پهلوی یافته شده در اطراف تخت جمشید را منتشر نمود، که هر چند تاریخ آن به چند سده پس از سنگ نبشته های میخی تخت جمشید متعلق بود، [اما] از الگوی کمابیش کلیشه شده ای پرده برداشت که می توانست زمينه اي برای [رمز گشایی] یادمان های کهن تر نيز باشد).

 از آن جا که پورپیرار هر روز نظریات خود را تغییر می دهد و ممکن است چندی بعد مدعی شود که زبان پارسی باستان نیز جعلی است، باید بداند که با این کار، بر زبان های باستانی دیگر مانند ایلامی و سومری و اکدی نیز خط بطلان کشیده است؛ زیرا بازخوانی این زبان ها تنها با رمزگشایی زبان پارسی باستان میسر شد و پارسی باستان نخستین زبانی است که دوباره در جهان بازخوانی شد و تنها با پی بردن به نشانه های ساده این خط، خطوط زبان های باستان دیگر رمزگشایی گردیدند. 

 

همان، ص 6:

 The decipherment of Sumerian actually came about through the decipherment of Semitic Akkadian, known in earlier days at Assyrian or Babylonian, which, like Sumerian, is written in cuneiform script.  And for Akkadian in turn, the key was found in Old Persian, an Indo-European tongue spoken by the Persians and Medes who ruled Iran during much of the first millennium B.C.

(ترجمه: رمزگشایی خط سومری عملاً از طریق رمزگشایی خط سامی اکدی، که پیش تر به آشوری یا بابلی معروف بود، انجام یافت، که مانند زبان سومری، به خط میخی نوشته می شد. و در جای خود، کلید رمزگشایی خط اکدی نیز در  پارسی باستان، یک زبان هندو اروپایی مورد تکلم پارس ها و مادهایی که در طی هزاره نخست پ.م. بر ایران فرمان می راندند، یافته شد).

3) Ruby, Jill, "The Behistun Inscription and the Decipherment of Akkadian", Bulletin of the Canadian Society for Mesopotamian Studies (ISSN 0844-3416), 1996, p. 15-16:

Our story begins with modern European’s first contacts with the Near East and cuneiform texts, which led to interest in the unusual writing system.  This, in turn, made possible the decipherment of the Old Persian language, which ultimately provided the key by which the Akkadian language was deciphered.  Of particular interest here is the Behistun inscription, a lengthy text written in three ancient languages: Old Persian, Elamite, and Akkadian.  This text was to play an important role in the decipherment of each of these languages.

 In 1802, a German Scholar, Georg Friedrich Grotefend, was to have the major success in reading cuneiform insciptions. Grotefend was not an Orientalist, but was said to have had a natural aptitude for solving puzzles. He built upon the observation of others, making use of his predecessors studies of the Old Persian script. He was aided by new studies of other Iranian dialects related to Old Persian, chiefly Avestan and Pahlavi. Through comparison with these dialects, he was able to suggest an approximate pronunciation for Old Persian words. 

(ترجمه: داستان ما با نخستین برخورد اروپای جدید با خاورمیانه و متون میخی، که به علاقه مندی به این سامانه نوشتاری عجیب منجر شد، آغاز می گردد. این امر، در جای خود، رمزگشایی زبان پارسی باستان را ممکن ساخت، که آن نیز سرانجام کلید رمزگشایی زبان اکدی را فراهم نمود. سنگ نبشته بیستون دارای سهمی ویژه در این زمینه است، یک متن مفصل نبشته شده به سه زبان کهن: پارسی باستان، ایلامی، و اکدی.

در سال 1802 م.، دانشمندی آلمانی به نام جرج فردریخ گروتفند، به موفقیت بزرگی در خوانش سنگ نبشته های میخی دست یافت. گروتفند یک خاورشناس نبود، اما گفته می شود که دارای استعدادی ذاتی در حل معماها بود. وی بر اظهارات و ملاحظات  دیگران تکیه کرد و از مطالعات پیشینیان اش در باره خط پارسی باستان بهره برد. او از بررسی های جدید دیگر گویش های ایرانی مرتبط با پارسی باستان، به ویژه اوستایی و پهلوی، یاری جست، و به واسطه مقایسه با این گویش ها، توانست تلفظ تقریبی واژگان پارسی باستان را پیش نهاد کند).

 

 

جدول زير، گوياي پيوستگي زبان هاي ايراني، از پارسي باستان تا فارسي نو است:

Aspa (پارسی باستان) > asp (پارسی میانه) > اسب (فارسی)

Kāma (پارسی باستان) > Kām (پارسی میانه) > کام (فارسی)

Daiva (پارسی باستان) > dēw (پارسی میانه) > دیو (فارسی)

Drayah (پارسی باستان) > drayā (پارسی میانه) > دریا (فارسی)

Dasta (پارسی باستان) > dast (پارسی میانه) > دست (فارسی)

Bāji (پارسی باستان) > bāj (پارسی میانه) > باج (فارسی)

Brātar (پارسی باستان) > brādar (پارسی میانه) > برادر (فارسی)

Būmi (پارسی باستان) > būm (پارسی میانه) > بوم (فارسی)

Martya (پارسی باستان) > mard (پارسی میانه) > مرد (فارسی)

Māha (پارسی باستان) > māh (پارسی میانه) > ماه (فارسی)

Vāhara (پارسی باستان) > wahār (پارسی میانه) > بهار (فارسی)

Stūnā (پارسی باستان) > stūn (پارسی میانه) > ستون (فارسی)

Šiyāta (پارسی باستان) > šād (پارسی میانه) > شاد (فارسی)

Duruj / drauga (پارسی باستان) >  drōgh (پارسی میانه) < دروغ (فارسی)

 

 نمونه های بسیار دیگری وجود دارد که ارائه آن ها نيازمند فراهم آوردن مقاله جداگانه اي است.  همانندی واژگان اوستایی و پارسی باستان بسیار فراوان است و ما ملاحظه این پنج پیوند را به خوانندگان پیشنهاد می کنیم.

http://www.azargoshnasp.net/~iran/languages/Old_Persian/op19.pdf

http://www.azargoshnasp.net/~iran/languages/Old_Persian/op20.pdf

http://www.azargoshnasp.net/~iran/languages/Old_Persian/op21.pdf

http://www.azargoshnasp.net/~iran/languages/Old_Persian/op22.pdf

http://www.azargoshnasp.net/~iran/languages/Old_Persian/op23.pdf

 


------------------------

ناصر پورپيرار گفت : « به دليل تشابه تاج نقش اسب سوار موجود در اين بشقاب [منسوب به يزدگرد سوم] با نقوش سکه هاي ادعايي دوران يزد گرد، انرا ساساني و مربوط به يزد گرد سوم مي دانند.» او مي پرسد: « اما چرا ان سکه ها ساساني دانسته شده اند؟ در جواب مي گويد: «همين مورخان به دليل تشابه نقوش اين سکه ها به آن بشقاب آن را ساساني مي دانند!!!!!!»

---------------

پور پيرار اين بار نيز با اين ادعا احمقانه جديد، خود را ضايع تر و رسواتر از قبل ساخته است. او از فهم اين نکته عاجز است که سکه هاي ساساني داراي نوشته هستند و در حاشيه آن ها نام پادشاه و حتا گاه محل ضرب سکه نيز آمده است. مثلا بر روي سکه اردشير يکم نگاشته شده است «اردشير شاهنشاه ايران که تبار از ايزدان دارد». در اغلب سکه هاي ساساني تاريخ ضرب سکه و محل ضرب آن مشخص شده است. اين گفته پورپيرار مبني بر اين که ساساني دانستن اين سکه ها از سنجيدن آن ها با بشقاب معلوم مي شود، به حدي احمقانه و خنده دار است که نمي توان آن را وصف كرد. حتا گاهي اين سکه ها حاوي پيام سياسي نيز هستند. مثلا انوشيروان به مناسبت پيروزي ها و دستاوردهاي چشمگير خود سکه هايي ضرب کرد که بر روري آن ها نوشته شده است:

 :Eran abe-bem kardايران را بدون بيم كرد

 eran abzonhend: ايرانيان افزون شدند

حال پور پيرار مي گويد كه ساساني بودن اين سکه ها را از روي مقايسه آنها با فلان بشقاب دريافته اند! بايد به پورپيرار کلي بخنديم و به حال طرفدارانش نيز گريه کنيم که چنين پير و مرشدي دارند!

 

در پيرامون اين سكه ساساني به خط و زبان پهلوي نوشته است:
اردشير، شاهنشاه ايران (Ardashi shahan shah eran)

http://www.grifterrec.com/coins/sasania/sas_rs/ard_I/i_sas_ardI_10_rs_o4.jpg



در اين جا، نام شاهان ساسانی درج شده بر سکه های ساسانی فهرست گرديده است:
http://www.grifterrec.com/coins/sasania/sas_mint/sas_kingnames.html


پورپیرار از درك این حقيقت واضح و ساده غافل بوده است!


پورپیرار پيوسته مي كوشد از ماجرای خيالي پوریم پیراهن عثمانی برای پوشاندن اهداف و نیات شوم خود بسازد. او از طرفی ادعا دارد كه یهودیان برای انتقام کشی از اقوام ممتاز شرق میانه با اجیر نمودن عاملین هخامنشی به نسل کشی ایشان پرداخته اند و پس از آن در پی 1200 سال سکوت در منطقه و برای از بین بردن هر گونه رد و نشانی از این جنایت بی سابقه، به تاریخ سازی و تولید سلسله های مجعول اشکانی و ساسانی پرداخته اند!!!!، و از طرف دیگر برای اثبات وقوع چنین حادثه هولناکی به تورات همان یهودیان جاعل و زیرکی استناد می کند که موفق به ایجاد دو سلسله قلابی با این همه کتیبه،  سکه، بنا، و نقش و نگار شده اند !!!
حال باید پرسید چگونه می توان پذیرفت و باور داشت که این یهودیان ِ سلمان، زرتشت، مزدک، مانی، بابک، ابومسلم خراسانی و یعقوب لیث ساز، پاسارگاد ساز،  شاهنامه ساز، زبان پهلوی ساز، زبان اوستا ساز،  کتیبه ساز، سکه ساز، نقش رجب  و نقش رستم و تنگ چوگان ساز با این همه درایت و استعداد و وقت و هزینه ای که (به تصور پورپيرار) برای رسیدن به هدف شان به خرج داده اند!!، از حذف ماجرای پوریم از کتاب دینی خویش!، كه به قول پورپيرار موجب رسوايي و نشانه خونخواري آنان است، غافل و ناتوان مانده اند !

شاید آنان هرگز گمان نمی برده اند بیماري روانی چون پورپیرار از پس دوازده قرن سکوت این چنین معجزه آسا به عهد عتیق رجوع و راز آنان را فاش كند!