پاسخي بر واپسين تركتازي
مقلدان پورپيرار
يكي از
پي روان تودهاي مسلك و كمونيست مذهب ناصر پورپيرار، به نام ع. گلسرخي، كه
مجيزگوييهاي وي در حق استاد و مرشدش – پورپيرار - تا بدان جا پيش رفته بود كه وي
را زماني پيامبر و نبي و موعود زمانه خوانده بود، اخيراً مطلبي را از يك نويسندهي
پانترك، كه در دشمني و ستيزهجويي با هويت و مليت ايراني با پورپيراريان همسو و
همدستاند، در وبلاگ خويش قرار داده است كه موضوع آن، مخدوشسازي چهرهي هخامنشيان
و كورش كبير، كه عظمت شخصيت وي همچون خاري در چشمان دشمنان ايران بوده، ميباشد.
البته اين مطلب پيشتر در يكي از سايتهاي متعلق به اشرار پانترك نيز منتشر
گرديده بود.
نويسندهي اين مطلب كه جهالت و بيسوادي و خودفريبي و ايرانستيزي هدفمندانهي وي
در جاي جاي نوشتهي او خودنمايي ميكند، مينويسد: «تا پيش از قرن اخير … سلسلهي
هخامنشيان و شخصيت كورش و داريوش براي كسي در جهان شناخته شده نبود». اما وي پس از
اين مطلقگويي رياكارانه، اعتراف ميكند كه در تورات از اين دودمان و شاهان آن ياد
شده است؛ پس دست كم هخامنشيان در
نزد يهوديان شناخته شده بودهاند! البته نبايد فراموش نمود كه قرآن (جاثية/ 16) در
بارهي يهوديان ميگويد: «بر بني اسراييل كتاب و حكمت و نبوت و روزي نيك بخشيديم و
بر جهانيان برتري داديم». اما نويسندهي پانترك اين مطلب عمداً يا از سر ناداني
مطلق، غافل از اين حقيقت است كه آثار نويسندگان كهن و كلاسيك يوناني و لاتيني
آكنده از اشارات مختلف به هخامنشيان است. از سوي ديگر، نويسندگان كهن مسلمان نيز
به برخي شاهان هخامنشي، از جمله كورش و داريوش و اردشير، اشاراتي نمودهاند كه
نويسندهي پانترك با مغلطهگريهاي معمول خويش نيز نميتواند ذرهاي از اعتبار و
اهميت آنان بكاهد. چنان كه ابوريحان بيروني، دانشمند بزرگ مسلمان، فهرست كمابيش
دقيقي را از شاهان هخامنشي ارائه ميدهد (آثار الباقيه، انتشارات اميركبير، 1377،
ص 152): كورش (يكم)، قورس (= كورش دوم)، قمبوزس (=كمبوجيه)، داراي دوم (= داريوش)،
اخشويش بن دارا (= خشايارشا)، اردشير بن اخشويش، خسرو دوم، صغدناتوس (= سغديانوس)،
اردشير بن داراي دوم، اردشير سوم، ارسس بن اخوس، دارا (= داريوش سوم). بنابراين،
اين ادعا كه تا يك قرن پيش كسي هخامنشيان را نميشناخته است، ياوه و گزافهاي تمام
عيار است.
نويسندهي پانترك، بازهم مطلقگويانه، ادعا ميكند كه: «در تمام اسناد اسلامي و
غيراسلامي شرق ميانه، نابود كنندهي هخامنشيان، يعني اسكندر مقدوني، با شيدايي و
شور فراوان ستوده شده است». اما اين سخن يكسره ياوه و خيالپردازانه است، چه،
غالب اسناد مورد اشاره (كه به نام از آنها ياد نشده است) از اسكندر با عنوان
ويرانگر و متجاوز ياد كردهاند و نه فردي كه محبوب قلوب ملتها بوده است! البته
اين ادعا كه اسكندر در پي نابودي هخامنشيان بوده، سخني بيپايه و اساس است، چرا كه
وي اساساً خود را پادشاه جديد هخامنشي ميانگاشته است، چنان كه در نامهاش به
داريوش سوم، تأكيد كرده بود كه از هماورد خود در ميراث بردن پادشاهي هخامنشي
شايستهتر است (آريانوس، لشكركشي اسكندر، 2/14/9-4). از سوي ديگر وي در
زمان تسلط بر پادشاهي پارسي چنان به هخامنشيگري و هخامنشينمايي گراييده بود كه
ياران و اطرافياناش از وي به جهت دور شدن از اصالتهاي فرهنگي و قومي خود، خُرده
گرفته بودند.
نويسندهي پانترك، در جايي ديگر، كه فقط برملا كنندهي عمق جهالت و فريبخوردگي و
سفسطهگري اوست، مينويسد: «حتا در كتاب ساختگي اوستا نيز يادي از كورش نميخوانيم
اما در همين حال ذكر اسكندر يا نابود كنندهي هخامنشيان در اوستا به نكوهش آمده
است!!! همين مطلب نشان ميدهد كه اوستا متني است كه پس از اسلام نوشته شده». چنان
كه پيداست، نويسندهي اين عبارات بي سر و ته، از مقدمهاي نادرست و جاهلانه، نتيجهاي
نادرستتر و جاهلانهتر گرفته است. واقعيت بس آشكار آن است كه در اوستا هيچ نام و
يادي از اسكندر (كه نويسندهي پانترك همچنان اصرار دارد وي را نابودكنندهي
هخامنشيان بنامد) نيامده است و اساساً جز دودمان كياني و پهنهي سيستان، تاريخ و
جغرافياي ديگر بخشهاي ايران كنوني در اوستا ناشناخته است، دقيقاً بدين سبب كه
اوستا پيش از مهاجرت ايرانيان به غرب اين سرزمين تصنيف گشته است. البته اگر نام
اسكندر، فرضاً، در اوستا آمده باشد، نميدانم چگونه از اين موضوع ميتوان نتيجه
گرفت كه اوستا پس از اسلام نوشته شده است، مگر اسكندر پس از اسلام ميزيسته
است؟!!! اما عدم ذكر نام هخامنشيان و مشخصاً كورش در اوستا، خود، دليلي واضح و
منطقي بر نگارش اوستا در دوراني پيش از عصر هخامنشيان است. (يادآوري ميكنم تنها
بهانهاي كه پورپيرار براي متأخر انگاشتن اوستا بدان تمسك جسته، آن است كه از
اوستا نسخهاي كهن در دست نيست. اما آيا از كتابهاي مقدس ودا و تورات و حتا قرآن،
نسخهاي كه به دوران تصنيف آن آثار متعلق باشد در دست است؟)
نويسندهي پانترك ادامه ميدهد: «چه گونه ميتوان قومي را (= ايرانيان) قبل از
مهاجرت به سرزمين ايران، ايراني خطاب نمود؟». اين نويسندهي قلم به مزد، كه كاملاً
از مرحله پرت است، كاملاً عاجز و ناتوان از درك اين موضوع است كه اين سرزمين از آن
رو ايران (اير + ان) خوانده شده كه ايرها (’اير‘ شكل پارسي ميانهاي واژهي آريا
است) نام خود را به اين پهنهي ورجاوند دادهاند، و نه عكس آن!
نويسندهي پانترك در جاي ديگري از نوشتهي خود چنين اظهار نظر ميكند: «نخستين
اسناد تاريخي حاوي نام ايران هم متعلق به دوران بعد از اسلام هستند». اگر اين
نويسنده ناآگاه است، ما به خوبي آگاهايم كه نام ايران به فراواني در اسناد پيش از
عصر اسلام، به ويژه در نبشتههاي ساساني، گواهي گرديده است. چنان كه، صرف نظر از
سنگنبشتههاي ساساني، براي نمونه، در سكههاي اردشير يكم (+)، و نيز بسي ديگر از شاهان
ساساني، كه اسنادي خدشهناپذيراند و دقيقاً از اين رو پورپيرار همواره از مواجهه
با آنها واهمه داشته و پرهيز كرده، آمده است: «اردشير، شاهنشاه ايران» (Ardashi shahan
shah eran). جالب آن كه در متني اصيل به قلم ماني پيامبر
(74-216 م.)، كه موضوع آن تقويم و گاهشماري است (متن M 7981
II)، نام
ايران به خوبي گواهي شده است: «آنها (= پنج روز اضافهي آخر سال) [روزهايي
هستند] كه اكنون در ايران پنجگاه انگاشته ميشوند» (hān ī nūn
az ērān panz
gāh hangārēnd) و «پس آنها پنج روزياند
كه در ايرانپنجگاه انگاشته ميشوند و دوازده روزي كه در انيران» (ēg hān panz
rōz ī nūn az ērān panzgāh hangārēnd,
ud dwāzdah rōz ī az anērān).
نويسندهي پانترك چنين ادامه ميدهد كه: « ارائه و معنا و تفسير نژادي براي واژه
آريا براي نخستين بار و نيز آخرين بار (تا پيش از دوران معاصر) از سوي داريوش در
كتيبه بيستون به كار برده شده است»! بر اصحاب خرد و دانش – اما نه بر ياران جهل و
بلاهت – آشكار است كه واژهي آريا در مفهوم دقيق قومي خود در متون و اسنادي بيشمار،
از متون ودايي گرفته تا متون اسلامي، گواهي گرديده است، و جالب آن كه اصطلاح آريا
نه در سنگنبشتهي بيستون بل كه در كتيبههاي نقش رستم و شوش داريوش و خشايارشا به
كار رفته است! ناداني و جهالت و سفارشينويسي نگارندهي پانترك اين مطلب، چنان
هويدا است كه هر كسي را از تلاش براي اثبات آن بينياز ميكند.
نويسندهي پانترك مورد بحث، كه همچون شيخ مكتب تجزيهطلبي و مليتستيزي
(پورپيرار)، در مواجهه با اسناد معتبر و شناخته شده بيدرنگ دچار درماندگي و
خودباختگي ميشود، تنها راه پيش روي خود را در تخطئه و شبههافكني نسبت به متون
تاريخي كهن يوناني يافته و نوشته است: « هنوز نحوه و چه گونگي رسيدن كتابهاي
مورخان يوناني و رومي (مربوط به ايران) به زمان ما مشخص نيست، اصل و منشا نسخ خطي
آثار آنان و چه گونگي تصحيح و ترجمه آنها براي ما علوم [؟!] نميباشد، هنوز هم يك
ترجمه واحد و يكدست و مطمئن از هيچ كدام آنها وجود نداشته و غالب ترجمههاي اين
آثار به زبان هاي مختلف با يكديگر تفاوت دارند و اساسا بررسي هويت اصلي اين متون و
تغييرات احتمالي آنها طي قرون متمادي همچنان با بيتوجهي محققان روبروست»! آشكار
است كه پورپيراريان و به ويژه اشرار پانترك، همواره و خودفريبانه، براي پنهان و
پوشيده داشتن بيسندي و بياعتباري ادعاهاي بيبنيان خود، به حربهي «مشكوك و جعلي
و دروغين» وانمود كردن انبوه اسناد و مداركي كه با توهمات خودساختهي آنان مغاير و
مخالفاند متوسل شدهاند، اما اين ترفند ديگر تماماً سوخته و پوسيده است.
نويسندهي پانترك، در جايي ديگر از نوشتهي خود، شاهنامهي جاودانهي فردوسي را
چنين توصيف ميكند: «منبع و مرجع اصلي افسانههاي مربوط به ايران باستان، و نه
افسانهي مربوط به اقوام مختلف ايران»! طبيعي است كه يك پانترك نژادپرست خودباخته
نداند كه آثار گوناگون و پرشماري چه متعلق به پيش از روزگار فردوسي و چه پس از آن
در دست است كه حتا كاملتر و دقيقتر از شاهنامهي فردوسي به شرح و بيان تاريخ
روايي ايران، كه آميزهاي از اسطوره و حماسه و تاريخ است، و نه يك مشت افسانهي
صرف، پرداختهاند. و البته اين تاريخ روايي به كليت و تماميت ايران و ملت آن تعلق
دارد و نه به قوم و قبيلهاي خاص، چه، در چارچوب سرزمين ايران هزاران سال است كه
فقط «ملت» واحد و يگانهي ايراني ميزييد و نه چيزي ديگري.
نويسندهي پانترك در ادامه، يكي از احمقانهترين ادعاهاي خود را - دقيقاً به پي
روي از آموزگارش، پورپيرار – به ميان ميآورد و ميگويد: «كشفيات باستان شناسي در
سراسر بين النهرين و ايران خاموشي چراغ مدنيتهاي اين مناطق بعد از ظهور هخامنشيان
و به ويژه قتل عامهاي زمان داريوش خبر ميدهند … آن طور كه آثار و شواهد باستان
شناختي و دادههاي تورات آن را تصريح ميكنند و همانا برچيده شدن سراسري تمدنهاي
كهن ايران و ميان رودان به دست هخامنشيان است»! برخلاف اين ادعاي سراپا دروغين و
موهوم، تاكنون هيچ يك از كاوشهاي باستانشناختي انجام يافته در گسترهي ميانرودان
و ايران از خاموشي و نابودي تمدنهاي آنان در دوران هخامنشيان حكايت نكردهاند و
اگر حقيقت جز اين است، پورپيراريان چرا از ارائهي هر گونه سند و مدركي براي اثبات
ادعاي خود واماندهاند؟! تنها افكندن نيمنگاهي به ويترين موزههاي خاورميانهي
باستان به خوبي نشان ميدهد كه غالب آثار هنري و تمدني موجود در آنها به عصر
هخامنشي متعلقاند و در آن دوران پديد آمدهاند. پس هخامنشيان نه ويرانگر تمدنها
و فرهنگها، بل كه حامي و مشوق و باني تمدن و رشد و شكوفايي بودهاند. از سوي
ديگر، در متن تورات نيز هرگز از «برچيده شدن سراسري تمدنهاي كهن ايران و ميان
رودان به دست هخامنشيان» سخني به ميان نيامده است و اين همه، توهمات و تخيلات بيمارگونهاي
است كه در ذهن پريشان پورپيراريان شكل گرفتهاند.
نويسندهي پانترك، كه از جانب خود چيزي براي گفتن ندارد و نوشتههاياش فقط و فقط
بازگويي و تكرار كوركورانه و مقلدانهي ياوهها و موهومات ضدايراني پورپيرار است،
مينويسد: «بيترديد مبنا قرار دادن مطالب تاريخي تورات به عنوان اصليترين منبع
تاريخ هخامنشيان و شناخت چگونگي و چرايي ظهور سريع آنان در منطقه شرق ميانه منجر
به دريافتهاي بنياني و ديگرگونه اي از ماهيت قوم هخامنشي و نحوه به قدرت رسيدن آنها
ميشود … تورات تنها منبعي است كه هخامنشيان را پيش از حضورشان در منطقه ميشناسد
و افزون بر آن، تورات هخامنشيان را به عنوان بازوي نظامي خود براي نابودي قطعي
بابل و آزادي ثروت و اسيران يهود از اسارت بابليان ميشناساند»! اما حقيقت آشكار
آن است كه حضور پارسها در صحنهي تاريخ بسي پيش از اشارات تورات، كه در واقع متني
ديني و متأخر است، در اسناد آشوري و بابلي و ايلامي گواهي گرديده است و البته در
تورات هرگز، به صراحت يا به اشارت، هخامنشيان، بازوي نظامي يهوديان خوانده نشدهاند
و اساساً چنين برداشتهاي خيالي و خودبافتهاي از تورات، و مبنا قرار دادن اين متن
ديني به عنوان سندي تاريخي، ترفند مشهور و معمول پورپيرار براي فراهم كردن بهانههاي
رنگين جهت موجه جلوه دادن نظريهپراكنيهاي تاريخي اوست.
نويسندهي پان ترك كه ديگر رسماً مبدل به سخنگو و نمايندهي پورپيرار شده است، مينويسد:
«تورات در پيشگوييهاي خود درباره سقوط بابل، مهاجمان يا هخامنشيان آتي را ، غالبا
قومي از شمال معرفي ميكند»! اما در هيچ كجاي تورات هخامنشيان برآمده و برخاسته از
شمال معرفي نشده بل كه خاستگاه آنان شرق دانسته شدهاند (كتاب اشعيا: باب 41،
بندهاي2، 25؛ باب 46، بند11). اين نيز دروغ و ياوهاي از قماش ديگر جعليات
پورپيرار است كه با انواع تردستيها و شعبدهها درصدد چسباندن آنها به تورات
برآمده است. البته اين اصليترين تناقضگويي پورپيرار از كسي پنهان نيست، كه وي هم
يهوديان را فريبكار و جاعل و دروغساز ميخواند و هم كتاب مقدس آنان، تورات، را
معتبرترين و درستترين متن و سند تاريخي ميانگارد!
نويسندهي پانترك در نهايت كوشيده است تا اسكندر مقدوني را همان ذوالقرنين ياد
شده در قرآن معرفي كند و بدين وسيله با هزينه كردن از اسلام و قرآن، براي اين فرد
تقدس و منزلتي بتراشد و او را در تقابل با هخامنشيان قرار دهد. اما بسيار احمقانه
است اگر تصور شود كه خداوند (بنا به مندرجات سورهي كهف، آيات 98-83) فردي
خداناشناس و همجنسگرا چون اسكندر مقدوني را مخاطب خويش و معروض وحي خود قرار
داده و او را فردي صالح و محسن خوانده باشد.
نوشتهي اين پانترك سرگردان، كه سرشار از جعليات و توهمات بيمارگونهاي است كه
نقد و بررسي اجزاي آن تنها از عهدهي روانكاوان و روانشناسان برميآيد و نه
مورخان و باستان شناسان، و خواندن آن تنها موجب برانگيختن حس ترحم خواننده نسبت به
نويسندهي آن، كه با وجود ضعف مطلق علمي و عقلي ناگزير به برآورده ساختن دستور و سفارش
ارباباناش در سرهمبندي كردن شتابزدهي مطلبي عليه هخامنشيان و در نتيجه بخش
مهمي از تاريخ و هويت ايراني بوده است، ميشود، علاوه بر همهي آن چه گفته شد،
حاوي سخنان سراپا مضحك و بيمعناي ديگري نيز هست كه شماري از آنها جهت انبساط
خاطر خوانندگان، در خاتمهي گفتار حاضر، نقل ميشوند:
«ساخت يك بناي سنگي وسيع [= تخت جمشيد] در منطقهاي با آب و هواي متغير كه نميتوان
دماي درون آن را كنترل كرد و درست به همين دليل ساخت چنين بنايي براي اولين و
آخرين بار در تاريخ ايران تنها از سوي شاهان هخامنشي صورت گرفته است، خود ميتواند
دليل اصلي بيگانگي شاهان هخامنشي با آن به اصطلاح مسكن مالوف آنان باشند»!
«وجود جملات غلط و پوچ از نظر محتوا در ميان كتيبههاي تخت جمشيد تنها به كار
تمسخر اين شاهان ميآيد»!
«كاتبان اين اقوام ايراني در تخت جمشيد، با نگارش جملات بيسر و ته عملا و عمدا به
تمسخر حاكمان نظامي نوظهور خود دست يازيدهاند»!