محكم‌تر از سرب

جمعه، 16 آبان، 1382

 

محکم‌تر از سرب

(نقدي بر آراي ناصر پورپيرار)
نوشته‌ي: داريوش كياني
آقاي ناصر پورپيرار از سال 1379 به بعد، با انتشار مجموعه كتاب‌هايي با نام كلي «تأملي در بنيان تاريخ ايران» و نيز با انجام دادن مصاحبه‌هايي به ويژه با رسانه‌هاي متمايل به فرقه‌ي پان‌تركيسم، و سرانجام با تأسيس وبلاگي در عرصه‌ي اينترنت (در سال 1382)، بدعت شگرف و بي‌سابقه‌اي را در مدخل و مبحث تاريخ‌نگاري بر جاي نهاد و بحث‌ها و مناقشات چندي را- البته به شكل سطحي - به راه انداخت.
برنهاده‌ي بنيادين آقاي پورپيرار در نوشتارهاي‌اش، آن است كه «قوم يهود از سده‌هاي پيش از اسلام تا سده‌هايي پس از اسلام، توطئه‌گرانه، اقدام به تاريخ‌سازي و تاريخ‌نگاري براي ايران نموده و لذا، تاريخ ايران - به ويژه دوران باستان آن - تماماً مبتني بر تحريفات و جعليات و فريبكاري‌هاي يهوديان است». وي معتقد است كه هدف يهوديان از اين اقدام [فرضي]، نابودي و سركوبي ملت‌ها و تمدن‌هاي شرق ميانه، چيرگي و تسلط بر اين ناحيه، و ممانعت از نزديكي مردم ايران و بين النهرين كنوني (عراق) بوده است [پورپيرار، 1379، ص 1-250]. اما وي اين حقيقت آشكار را فراموش كرده است كه همين مردم بين النهرين كنوني (عراق) و ملل شرق ميانه (اعراب) بودند كه با وجود دشمني با اسراييل، جنگ ويران‌گرانه‌اي را عليه ايران - و حتا برضد يك‌ديگر - به راه انداختند و همچنان نيز ادعاهايي ارضي عليه ايران دارند. آقاي پورپيرار براي اين واقعيت نيز توضيحي ندارد كه اگر قوم يهود در اجراي نقشه‌هاي سلطه‌جويانه‌اش تا اين حد توانا و كامياب بوده است، پس چرا فقط در قرن بيستم و آن هم به ياري انگلستان و به گونه‌اي نامشروع، توانست در خاك خاورميانه، جايگاهي براي خود فراهم كند؟ آقاي پورپيرار در مجموعه آراي‌اش، هر چند خود را در ظاهر، كاشف توطئه‌هاي آن چناني يهود نشان مي‌دهد، اما در واقع و در عمل، چنان قدرت و عظمت افسانه‌واري را به قوم يهود مي‌بخشد كه خواننده به صرافت مي‌افتد كه شايد هدف او از اين همه مبالغه و درازگويي، تحسين و ستايش غيرمستقيم قوم يهود است. جالب اين است كه خود آقاي پورپيرار نيز بدين معني، معترف است: «از نظر من، دخالت يهود در تاريخ شرق ميانه، در مقطع هخامنشيان، نشاني از خردمندي و دورانديشي بزرگان يهود دارد كه در استفاده از آن فرصت تاريخي، براي نجات قوم خود ترديد نشان نداده‌اند» [پورپيرار، 1379، ص 181، پانويس 1].
سواي سستي و موهوميت برنهاده‌ي بنيادين آقاي پورپيرار، آن چه كه از بررسي كتاب‌ها، مصاحبه‌ها و وب‌نوشته‌هاي‌اش بر مي‌آيد، آن است كه وي در نظريه‌پردازي‌هاي خود دچار سه ايراد عمده‌ي «ساده‌انگاري مفرط»، «فقدان سند» و «روش‌شناسي غلط» است. براي نمونه، وي مي‌نويسد: «براي نخستين بار مردم ايران، اين قوم بي‌نشان و ناشناخته و خون‌ريز را "پارسه" خواندند، لقبي كه در ايران كهن و ايران كنوني و در فرهنگ ماد و عيلام "گدا، ول‌گرد و مهاجم" معنا شده است» [پورپيرار، 1379، ص 218، 220، 255؛ و مكرراً در وبلاگ‌اش]. اما آقاي پورپيرار توضيح نمي‌دهد كه اين واژه و در اين معنا، متعلق به كدام زبان و كدام مردم كهن ايران است و در كدام سنگ‌نوشته يا گل‌نوشته به كار رفته و در كدام فرهنگ مادي و ايلامي درج و معني شده كه وي آن را مشاهده كرده و به مفهوم و كاربردش پي برده است؛ هر چند مي‌دانيم كه به غير از ايلاميان، از هيچ كدام از اقوام بومي ايران، نوشتاري باز نمانده است. در همين چارچوب، آقاي پورپيرار توضيح نمي‌دهد كه بر اساس مندرجات كدام كتيبه و كتابه‌ي ايلامي يا حتا اكدي، پي برده است كه بوميان ايران قوم پارس را وحشي و خون‌ريز مي‌دانسته‌اند و از اين رو، چنان عنوان دشنام‌واري را به ايشان داده و خود پارس‌ها نيز با افتخار، از اين دشنام براي خواندن و ناميدن خويش استفاده كرده‌اند؟!
بدين سان، بيشينه‌ي نظريات آقاي پورپيرار، در چارچوب همين تحليل‌ها و تصورات عاميانه و نامستند طرح و بيان مي‌شود و به جاي آن كه به اسناد و مستندات تاريخي و باستان‌شناختي متكي باشد، بر تصورات و تخيلات وي مبتني است. با چنين وضعيتي، جالب است كه وي، در وب‌نوشته‌اي، استدلال‌هاي خود را «مستحكم‌تر از سرب» قلم‌داد مي‌كند!
برخورد آقاي پورپيرار با اسناد و منابع تاريخي نيز مبتني بر توهم توطئه و سخت يكسو نگرانه، گزينشي و سليقه‌اي است. وي شمار بسيار زياد مراجع و منابع تاريخي را كه مندرجاتي برخلاف عقايد او دارند، يا تماماً ناديده مي‌گيرد و فراموش مي‌كند، و يا يك‌سره حاصل جعل و تحريف صاحبان كليسا و كنيسه معرفي مي‌نمايد. او، داريوش يكم را آلت دست يهود، هردوت را مزدور هخامنشيان، مورخان عهد اسلامي را عامل جعل شعوبيه، و مورخان معاصر را گماشتگان صهيونيسم قلم‌داد مي‌كند و بدين شيوه، آن‌ها را بي‌اعتبار اعلام نموده، خود را از پذيرش سنديت آنان رها مي‌سازد! اما اين نكته بر اهل علم دانسته است كه در يك تحقيق علمي و در چارچوبي عقلاني، تكيه بر معيارها و ملاحظات سياسي و اخلاق‌گرايانه، در ارزيابي متون تاريخي، محلي از اعراب ندارد.
تنها متني كه آقاي پورپيرار غالب نظريات خود را بدان مستند مي‌سازد، «تورات» است. وي در همين زمينه، در وبلاگ‌اش مي‌نويسد: «عميقاً اعتقاد دارم كه نزديك به تمامي تذكرات و توجهات تاريخي تورات درست است». ارتقاي يك متن مذهبي به پايه‌ي معتبرترين سند تاريخي موجود - بدان سان كه آقاي پورپيرار ورزيده است - بدعتي شگرف در دانش تاريخ و دين‌شناسي است و اگر وي معلوماتي كافي در اين زمينه داشت، مي‌دانست كه متون عبراني، بيش و پيش از آن كه مدعي و محتوي واقع‌گرايي تاريخ باشد، حاوي حكايت‌هايي با مفهوم و كاربرد سياسي- الهي‌اند كه از دريچه‌ي دغدغه‌ها و آرمان‌هاي انبياء يهود شرح و بيان شده‌اند.
ناگفته پيداست كه آقاي پورپيرار به جهت يافتن حداقل يك سند در تأييد نظريات خود، ناگزير از دادن چنين ارزش و اعتباري به متون عبراني شده است. هر چند كه بهره‌جويي وي از اين مرجع نيز گزينشي است و چه بسيار مواردي در تورات كه ناقض و برخلاف برداشت‌هاي خاص وي از همان كتاب است. اما جالب‌تر از همه آن كه، آقاي پورپيرار در نوشتارهاي خود، مدام يهوديان را به جعل و فريبكاري و تاريخ‌سازي محكوم مي‌كند ولي توضيح نمي‌دهد كه با وجود اين، چرا كتاب مقدس يهوديان را سندي بي‌چون و چرا و سخت معتبر براي اثبات نظريات خود بر مي‌شمارد؟!
اين نكته نيز بر هر مورخ و محققي آشكار است كه اتكاي صرف به مندرجات يك منبع، اعتبار استنتاجات مبتني بر آن را بسيار سست و سبك مي‌سازد و از اين رو، مورخ براي دست‌يابي به نتايجي معقول و علمي، بايد به ديگر مراجع نيز استناد و التفات كند؛ و اين كاري است كه آقاي پورپيرار هيچ گاه از عهده‌ي آن برنيامده است.
آقاي پورپيرار به هنگام كم آوردن مواد و مصالحي كه براي بناي نظريات‌اش بايد از تورات استخراج كند، يا در برخورد با تصريحاتي در تورات كه تصورات وي را نقض مي‌كند، به تأويل يا تخطئه‌ي تورات روي مي‌آورد و براي نمونه، گزارش صريح تورات را در مورد حوادث دوران خشايارشا و اردشير و داريوش دوم تخطئه مي‌كند و با تقلا و اصرار، سعي مي‌كند نشان دهد كه تورات، به دروغ، حوادث دوران كبوجيه و داريوش يكم را به ديگر پادشاهان هخامنشي نسبت داده است [پورپيرار، 1379، ص 224، 246]! اين ادعاي آقاي پورپيرار در حالي است كه وي بارها تأكيد كرده است كه تورات، متني سخت معتبر و موثق است؛ اما ظاهراً منافع وي گاهي اقتضا مي‌كند كه از اين اعتقاد خود عدول نمايد. البته وي با زير سوال بردن بخش‌هايي از تورات، استنادهاي خودش را نيز به اين متن، متزلزل مي‌نمايد.
در جايي ديگر، آقاي پورپيرار مي‌نويسد: «در تورات از كمبوجيه و برديا يادي نيست و از حوادثي كه به ظهور داريوش، دومين كبير هخامنشي انجاميد، ردي نمي‌يابيم. به همان اندازه كه تورات در معرفي كورش تا حد برگزيده و مسيح خدا، راه افراط را مي‌‌رود، در شناساندن داريوش، خست به خرج مي‌دهد» [همان جا، ص 223]. آيا همين نكته‌ي باريك و مهم، نويسنده را متوجه و متنبه نمي‌سازد كه در تلقي تورات به عنوان يك كتاب «تاريخي و دانشگاهي» و نه متني مذهبي و تعليمي، به خطا و كژراهه رفته است؟
آقاي پورپيرار در ادعايي غريب، وجود و اصالت «زرتشت» و «اوستا» را انكار مي‌كند و دين زرتشت و متون آن را حاصل جعل و فريب يهودياني در نقاب شعوبيه و در سده‌ي چهارم هجري، و به جهت مقابله با اسلام قلم‌داد مي‌كند و مي‌گويد كه پيش از اين تاريخ، در هيچ مرجعي، نامي از زرتشت نرفته است [پورپيرار، 1380، ص 133 به بعد؛ و در مصاحبه با سايت «بازتاب»].
اما وي ظاهراً اطلاعي ندارد كه انبوهي از مورخان (اعم از يوناني، لاتيني، ارمني، سرياني و …) در سده‌ها و سال‌هاي پيش از اسلام، و قبل از پديد آمدن اسلام و شعوبيگري، از زرتشت و دين او به صراحت سخن گفته‌اند: خانتوس ليديايي (سده‌ي 5 پ.م.)، پليني (سده‌ي يكم ميلادي)، تئوپومپوس (سده‌ي 4 پ.م.)، ارسطو (سده‌ي 4 پ.م.)، بازيل (سده‌ي چهارم ميلادي)، موپسوستيا (سده‌ي چهارم ميلادي)، ازنيك كلبي و اليزه وارداپت (سده‌ي پنجم ميلادي)، پلوتارك (سده‌ي يكم ميلادي)، آريستوگنوس (سده‌ي 4 پ.م.)، ديوجنس لائرتيوس (سده‌ي سوم ميلادي)، آميانوس مارسلينوس (سده‌ي چهارم ميلادي)، پورفيريوس (سده‌ي سوم ميلادي)، استرابون (سده‌ي يكم ميلادي) و… [رجبي، ص 86-539] و البته با هيچ تردستي و شگردي نمي‌توان شهادت بيش از پنجاه و يك مرجع مختلف را جعلي و دروغين قلم‌داد كرد. آقاي پورپيرار - كه در طرح اين ادعا، دچار ساده‌انگاري مفرط است - توضيح نمي‌دهد كه چگونه مي‌شود مشتي به اصطلاح شعوبي (در چارچوب نقشه‌هاي يهود) در سده‌ي چهارم هجري آن چنان دانش و بينش و امكانات عظيمي داشته باشند كه بتوانند ديني چون آيين زرتشت را با آن فقه و مناسك و يزدان‌شناسي و كيهان‌شناسي و فرجام‌شناسي اصيل و گسترده‌ي خود، و با آن ريشه‌ها و مشتركات آشكار هندوايراني‌اش، و با آن زبان كهن‌اش، يك شبه از خود بسازند و بگسترند؟! آيا بزرگ‌ترين دانشمندان سده‌ي چهارم هجري، در چنان پايه‌اي از دانايي و آگاهي بودند كه بتوانند گردهم آيند و با آگاهي از اصول و ساختار و دستور زبان‌هاي هندواروپايي، زبان كهن اوستايي را بسازند و با آگاهي از الاهيات هندوايراني و نظام اجتماعي و عقيدتي مردمان دام‌دار و روستانشين اوايل عصر برنز سرزمين‌هاي سرد شمالي، آموزه‌ها و انديشه‌هاي زرتشتي را با آن مشخصات و ويژگي‌ها، بسازند و ترويج دهند؟!
شگفتا كه آقاي پورپيرار لحظه‌اي با خود نيانديشيده است كه آخر جعل و تحريفي به وسعت و عظمت تمام تاريخ‌نوشته‌هاي عهد اسلامي و پيش از آن - كه از زرتشت و دين‌اش سخن گفته‌اند - چگونه ممكن است، بي آن كه حتا احدي هم متعرض و متذكر چنين توطئه‌ي عظيمي شود؟! جالب آن كه آقاي پورپيرار با رد اصالت و قدمت زرتشت و دين‌اش، حتا قرآن را كه در آن به مجوس (زرتشتيگري) به عنوان ديني شناخته شده، اشاره رفته [سوره‌ي حج، آيه‌ي 17] ناديده مي‌گيرد.
البته نظريه‌پردازي‌هاي آقاي پورپيرار در اين زمينه، از اين حد هم فراتر مي‌رود و مدعي مي‌شود كه: «سازندگان اوستاي پس از اسلام، ديگر به گنجينه‌ي لغت كافي، از طريق آشنايي با زبان عرب دست يافته‌اند و در اثر گسترش فرهنگ و ارتباطات اسلامي، به طور كامل با متون بودايي، كنفوسيوسي، توراتي، انجيلي، قرآني آشنا شده‌اند و به سهولت مي‌توانند با وام از اين منابع، كتابي را براي دين تازه‌ساز خود تدارك ببينند، چنان كه تدارك ديدند» [پورپيرار، 1380، ص 135]. اما آقاي پورپيرار اشاره نمي‌كند كه بر اساس مندرجات كدام كتاب يا تومار يا رساله‌اي، چنين دقيق مطلع شده است كه محفلي جاعل، متون مذهبي دين‌هاي ديگر را پيش روي خود گذاشته و بر اساس محتويات آن‌ها، به ساخت و تدوين دين زرتشت و متون آن پرداخته است. همچنين، وي در باره‌ي موارد و مصاديق وام‌گيري زبان اوستايي از زبان عربي، و نمونه‌هاي اقتباس آموزه‌هاي اوستايي از عقايد بودايي و توراتي و انجيلي و قرآني، هيچ سخني نمي‌گويد. بديهي است، نظريه‌اي كه بر هيچ سند و مدرك در دسترس و شناخته شده‌اي استوار نباشد، يك‌سره باطل و مردود است.
روش آقاي پورپيرار در طراحي نظريات‌اش، همواره چنين است كه ساده‌انگارنه و به راحتي از همه‌ي اسناد و آثاري كه برخلاف آراي وي هستند، چشم‌پوشي مي‌كند و از كنارشان به آهستگي مي‌گذرد و هر جا كه امكان گريز نباشد، آن آثار و اسناد را حاصل جعل و تحريف يهود توصيف مي‌كند و خود را از پذيرش سنديت آنان فارغ مي‌سازد و در نهايت، نظريات‌اش را بر بنايي از تخيلات و تصورات شخصي خويش بنيان مي‌نهد. با چنين روشي است كه او حتا وجود ماني، مزدك، سلمان فارسي، ابومسلم، بابك و هر كسي را كه نامي براي ايران جُسته است، منكر مي‌شود و انبوه اسناد و آثار مربوط بدانان را ساختگي و دروغين مي‌خواند.
يكي از ادعاهاي مكرر آقاي پورپيرار آن است كه «كورش بابل را به ويرانه تبديل كرده بود» [پورپيرار، 1379، ص 205 به بعد؛ 1380، ص 299؛ و مكرراً در وبلاگ‌اش] و البته تنها سند وي براي اين ادعاي بي‌پايه، كلام «پيش‌گويانه‌ي» يهوه است به اشعياي نبي (و موردي ديگر به ارميا) در تورات كه در آن حتا نامي از كورش نيز نرفته است: «من خود بر ضد بابل برخواهم خاست و آن را نابود خواهم كرد. نسل بابلي‌ها را ريشه‌كن خواهم كرد تا ديگر كسي از آن‌ها زنده نماند. بابل را به باتلاق تبديل خواهم كرد تا جغدها در آن منزل كنند. با جاروي هلاكت، بابل را جارو خواهم كرد تا هر چه دارد از بين برود» [كتاب اشعيا، باب 14، بند 3-22]. اما برخلاف ادعاي بي‌پايه‌ي آقاي پورپيرار و سند نامربوط او - كه صرفاً كلامي پيش‌گويانه است و نه گزارشي خبري از روي‌دادي واقع شده - هيچ سنگ‌نوشته و گل‌نوشته و تاريخ‌نوشته‌اي، از ويراني بابل به دست كورش حكايت نمي‌كند و حتا باستان‌شناسان، تاكنون اثري از ويراني بابل در عصر كورش به دست نياورده‌اند. بل كه اسناد متعدد به دست آمده از بابل،‌ نشانه‌ي رونق و پيش‌رفت آن در عهد كورش و جانشينان او است [كينگ، ص 275 و 386]. جالب است اشاره كنم كه از بازه‌ي زماني فتح بابل به دست كورش تا زمان درگذشت وي، حدود 348 لوح اكدي از منطقه‌ي بابل، در زمينه‌ي معاملات و معاهدات بابليان به دست آمده [كتاب‌نامه، شماره‌ي 16] كه جملگي، گواه شدت پويايي و تحرك اجتماعي - اقتصادي اين سرزمين در زمان كورش است.
آقاي پورپيرار مدعي است: «شوش، اين قهرمان شهر باستاني ايران را فقط داريوش است كه به ويرانه مي‌كشد» [پورپيرار، 1379، ص 77]. اما وي در مقابل اين ادعاي بي‌سابقه، توضيح نمي‌دهد كه در كدام سنگ‌نوشته يا گل‌نوشته، يا حتا در كدام برگ از تورات (!) از «ويراني شوش» سخن رفته است؛ يا اين كه كدام يافته‌هاي باستان‌شناسي در شوش، از «ويراني» اين شهر به دست «داريوش» حكايت مي‌كند؟ طرح ادعايي چنين بي‌پايه و بي‌سند، در حالي است كه مي‌دانيم، شوش از زمان داريوش به بعد، پاي‌تخت اصلي هخامنشيان بوده است.
يكي از آراي بنيادين آقاي پورپيرار در كتاب‌ [پلي بر گذشته، بخش اول] و وبلاگ‌اش، اين است كه وي، زبان عربي را بي‌مانند و خورشيدوار و گوهرين، و اعراب جاهلي را داراي فرهنگ و تمدني والا و درخشان مي‌داند و با اين ادعا كه هيچ كتاب دست اولي از عهد ساسانيان بازنمانده است، ميراث فرهنگي و علمي ساسانيان را انكار مي‌كند و زبان‌هاي پهلوي و دري را سست و بي‌مايه مي‌خواند. سواي اين كه آقاي پورپيرار با اين ادعاي خود، - به روش هميشگي‌اش - از انبوه روايات مورخان اسلامي درباره‌ي كتاب‌ها و آثار علمي و ادبي بازمانده از عصر ساساني، چشم پوشي مي‌كند، بل كه تعمداً فراموش مي‌نمايد كه از منطقه‌ي حجاز و از دوران جاهلي اعراب هيچ گونه كتاب و مكتوب دست اولي بازنمانده كه بخواهد با همان قياس، نشانه‌ و عامل برتري فرهنگ و تمدن اعراب يا پرمايگي زبان عربي باشد!! پورپيرار چون هيچ گونه سندي براي اثبات ادعاي خود مبني بر سرآمدي فرهنگ و زبان عربي ندارد،‌ ناگزير به اشعار منسوب به شاعران عهد جاهلي كه جملگي در «دوران پس از اسلام» تحرير شده‌اند و اصالت آنان نيز شديداً محل مناقشه است، متمسك مي‌شود و آن‌ها را نمودار پرمايگي زبان عربي و برتري فرهنگ اعراب بر مي‌شمارد! حال آن كه اشعاري چند از عهد ساساني - چون خسرواني باربد و سرود كركوي - بر جاي مانده كه با همان قياس، آن‌ها را نيز مي‌توان نشان پرمايگي زبان پارسي و برتري فرهنگ ايران ساساني دانست!
آقاي پورپيرار، در وبلاگ‌اش مدعي است كه فارسي زباني سست و بي‌مايه است كه حتا قواعد دستوري‌اش را از زبان عربي گرفته و به واسطه‌ي اخذ واژه‌هاي عربي، بعدها غنا و رونقي يافته است!! اما او به سبب ناآگاهي از دانش زبان‌شناسي، نمي‌داند كه زبان فارسي از گروه زبان‌هاي تركيبي است و زبان عربي نيز از گروه زبان‌هاي اشتقاقي و اين دو گروه زباني، ساختاري به كلي متفاوت از هم دارند و لذا هرگز ممكن نيست كه قواعد دستوري يكي از ديگري اثر بپذيرد. ديگر آن كه نخستين كتاب‌هاي نوشته شده به زبان فارسي دري و با خط جديد آن، مانند آثار ابوريحان بيروني و ابن سينا و بلعمي و رودكي و حتا فردوسي، كه داراي كم‌ترين حد واژگان عربي هستند، شيوايي و بلاغتي به تمام دارند و اين امر، خود گواه و نمودار آن است كه فارسي دري، فارغ از وام‌واژه‌هاي عربي و حتا در نخستين اعصار رسميت يافتن خود، زباني پرمايه و رسا و اصيل بوده و حتا توانايي پرداختن به موضوعات و مايه‌هاي دشوار علمي و ادبي را نيز داشته است. اين را نيز بيافزايم كه نفوذ تدريجي انبوهي از واژگان بيگانه و از جمله عربي در زبان فارسي، نه از سستي و ضعف اين زبان - كه آثار نخستين فارسي، گوياي عكس آن‌اند - بل كه به جهت عادت و رسم و سليقه‌ي مردم در بهره‌گيري از چنان الفاظ و واژگاني بوده است؛ كه البته با داشتن فرهنگستاني فعال و پويا، مي‌شد همه‌ي آن‌ها را نيز به دور ريخت.
آقاي پورپيرار در وبلاگ‌اش مدعي است كه زبان «فارسي دري» در زمان سامانيان (261-389 ق) و به فرمان اميران ساماني ساخته شده و پيش از آن، نه كسي بدين زبان سخن مي‌گفته و نه شعر و كتابي بدان نوشته شده بود. نخست آن كه، آقاي پورپيرار چون هميشه براي اين ادعاي شگرف خود هيچ گونه سندي را در دست ندارد و عرضه نمي‌كند و همين نكته، به تنهايي آشكار مي‌سازد كه اين ادعا، صرفاً بر خيالاتي موهوم مبتني است و نه بر مستندات تاريخي و علمي. دوم آن كه، وي به سبب ناآگاهي از دانش زبان‌شناسي، نمي‌داند كه هيچ زباني يك‌شبه و يك‌باره و به فرمان اين و آن پديد نمي‌آيد بل كه فرآيند زايش و پرورش و گسترش هر زباني، صدها سال به طول مي‌انجامد. زبان «فارسي دري» نيز چون هر زبان ديگري نمي‌تواند از اين قاعده مستثنا باشد. نگاهي به نخستين آثار مدون به زبان دري، مانند آثار ابوريحان و ابن‌سينا و بلعمي و رودكي و حتا فردوسي كه بدون آميختگي چشمگير با واژگان بيگانه و عربي، شيوايي و بلاغتي به كمال دارند، به خوبي آشكار مي‌سازد كه زبان فارسي دري تا چه اندازه اصيل و ريشه‌دار و پرمايه است و چه سال‌هايي طولاني را براي رسيدن به مرتبه‌ي كمال و پختگي پشت سر گذاشته كه به محض آغاز نگارش اين زبان به خطي جديد، چنان آثار نغز و پرمغزي را پديد ‌آورده و عرضه ‌داشته است. سوم آن كه، منابعي معتبر - كه تخطئه‌هاي آقاي پورپيرار، لطمه‌اي به اعتبار آن‌ها نمي‌زند - به ريشه‌ها و اصالت زبان «دري» به خوبي تصريح كرده‌اند؛‌ چنان كه ابن نديم از قول «ابن مقفع» (كشته شده در 142 ق) و حمزه‌ي اصفهاني به نقل از «زرتشت پسر آذرخره» روايت مي‌كنند كه: «دري» زبان شهرهاي مدائن (= تيسفون؛ پاي‌تخت ساسانيان) است و كساني كه در دربار بودند، به آن گفت‌وگو مي‌كردند و اين لفظ (= دري) نسبت است به «دربار»؛ و در اين زبان از لغات شهرهاي خراسان و شرق، لغات اهل بلخ غالب است [ناتل خانلري، ص 15-14]. «مقدسي» نيز در احسن التقاسيم تصريح مي‌كند كه: زبان مردم بخارا دري است [همان، ص 16]. بدين ترتيب، آشكار است كه زبان دري در زمان ساسانيان زبان محاوره‌اي دربار و پاي‌تخت بوده و نيز زبان بومي شمال خراسان و بخشي از ماوراءالنهر نيز به شمار مي‌آمده است. از ‌آن جا كه اين ناحيه (خراسان) خاستگاه قوم پارت بوده و نيز زبان فارسي دري مشابهت‌هاي واج‌شناختي نزديكي با زبان پهلوي اشكاني (= پارتي يا پهلوانيك) دارد؛ و از آن رو كه در زمان برآمدن زبان فارسي دري، زبان پهلوي اشكاني متروك گرديده و نه پهلوي ساساني (= پارسي ميانه يا پارسيك)، گفته مي‌شود كه زبان دري، گونه‌ي نو و تحول يافته‌ي زبان پهلوي اشكاني بوده است [صفا، 3-42؛ دكتر تقي وحيديان كاميار: روزنامه‌ي همشهري، 16 آبان 1378، ص 10]. چهارم آن كه، برخلاف ادعاي آقاي پورپيرار مبني بر اين كه پيش از عصر ساماني هيچ نظم و نثر و متني به زبان دري وجود نداشته است، در آثار و منابع پرشماري، نمونه‌هاي منثور و منظومي به زبان دري - حتا از عصر ساساني - نقل شده است. مانند چكامه‌اي از «باربد» خنياگر دربار خسرو پرويز به زبان دري [ابن خردادبه: شفيعي كدكني، ص 3-572]، سرود «كركوي» [تاريخ سيستان: بهار، 1351، ص 9-88]، ترانه‌ي يزيد بن مفرغ شاعر عرب‌تبار سده‌ي يكم هجري به زبان دري [الاغاني: بهار، 1351، ص 1-100]، ترانه‌ي بلخيان در هجو اسد بن عبدالله، از سده‌ي يكم هجري [طبري: بهار، 1351، ص 2-101]، شعر ابوالينبغي درباره‌ي ويراني سمرقند به دست اعراب از سده‌ي يكم هجري [ابن خردادبه: بهار، 1351، ص 6-105] و… به همين گونه، نمونه‌هاي منثور بسياري نيز به زبان دري چه از عصر ساساني و چه از عهد پيش از ساماني؛ مانند جمله‌اي از خسرو انوشروان به زبان دري [طبري: بهار، 1373، ص 20]. از كتابت به زبان دري، پيش از عصر ساماني نيز گزارش‌هايي در دست است. چنان كه ابوريحان بيروني مي‌گويد كه «به‌آفريد» (كشته شده در 130 ق) كتابي را به زبان فارسي براي مريدان خود ترتيب داده بود [بيروني، ص 272]. بدين شرح، آشكار است كه هم از لحاظ زبان‌شناسي و هم به جهت تاريخي، ادعاي آقاي پورپيرار مبني بر جعل زبان دري در زمان و به فرمان شاهان ساماني، كاملاً مردود و باطل است.
آقاي پورپيرار در كتاب‌ها و وبلاگ‌اش مكرراً مي‌نويسد: «بومياني چون آشوري‌ها،‌ ايلامي‌ها، سومري‌ها، بابلي‌ها، كاسپين‌ها، مارليك‌ها، سيلك‌ها، شهر سوخته‌ي سيستان، مصر، رخجي‌ها، ماردين‌ها [؟]، اورارتوها و… با برآمدن هخامنشيان و به ويژه به تيغ داريوش، نسل‌كشي شدند»!! [پورپيرار، 1379، ص 253، 215، 56، 212؛ 1380، ص16]. اما آقاي پورپيرار از آن جا كه ‌بضاعتي اندك در دانش تاريخ دارد، نمي‌داند غالب اقوامي را كه نام برده، ده‌ها بل كه صدها سال پيش از برآمدن كورش و هخامنشيان، و در پي فروپاشي تدريجي (مانند: سومر، كاسي، مانا، لولوبي) و يا تهاجم كشورهاي ديگر (مانند: آشور، اورارتو) از ميان رفته بودند و لذا هخامنشيان را در نابودي آنان دخل و تقصيري نيست و اگر وي جز اين مي‌انديشد، بايسته است كه آثار و اسناد باستان‌شناختي مؤيد نظريه‌ي خويش را بي‌درنگ عرضه كند. برخي عنوان‌هاي ديگر نيز، نه نام قومي، بل كه نام‌هاي قراردادي تمدن‌هايي بسيار كهن و ناشناخته‌اند (مانند: تمدن‌هاي يافته شده در تپه‌هاي سيلك و مارليك و شهر سوخته) كه هزاران سال دور از هخامنشيان پديد آمده و نابود شده بودند. اما كورش در زمان برآوردن دولت فراگير خود، فقط با دو تمدن برجسته و ريشه‌دار در منطقه‌ي خاورميانه روبه‌رو بود؛ يكي «ايلام» كه پايگاه قوم پارس بود و هيچ گاه نيز ميراث و منزلت‌اش مورد پايمال پارس‌ها قرار نگرفت و بازمانده‌ي قوم ايلامي تا عصر اشكانيان، برقرار و پايدار بود [هينتس، 9-188]. و ديگري «بابل» كه با فتح آن به دست كورش، صرفاً حكومت آن تغيير يافت و تا صدها سال بعد نيز سرزميني فعال به شمار مي‌آمد [بريان، 197-185؛ داندامايف، 6-144؛ كينگ، ص 278-274]. چنان كه مي‌بينيد، آقاي پورپيرار - كه خود را مورخي انقلابي و نويسنده‌اي حقيقت‌گو مي‌انگارد - با به هم ريختن و آشفته كردن وقايع تاريخي، بر مبناي انزجار عجيبي كه از ايرانيان باستان دارد، كوشيده است به هر شيوه و بهاي ممكن، دودمان هخامنشي را ويران‌گر و تبه‌كار جلوه دهد. شأن و اعتبار تاريخ‌نگاري كه متون و وقايع تاريخ را از دريچه‌ي پيش‌فرض‌هاي عاطفي و احساسات شخصي‌اش مي‌نگرد و ارزيابي مي‌كند، و نه از ديدگاه يك محقق بي‌طرف، در نزد همگان آشكار است.
آقاي پورپيرار به گونه‌ي عجيبي معتقد است كه اقوام و ملل بومي خاورميانه و نجد ايران، پيش از برآمدن هخامنشيان، در محيطي مهربان و بي‌تنش، و در صلح و مسالمت كامل مي‌زيستند [پورپيرار، 1379، ص 43-38؛ 1380، ص 298]. اما وي تعمداً، انبوه حوادثي كه خاورميانه‌ي پيش از هخامنشي را عرصه و كانون ستيزه و خون‌ريزي‌هاي پياپي ساخته بود، فراموش كرده است؛ همچون حملات مداوم و ويران‌گرانه‌ و برده‌گيرانه‌ي آشور به زاگرس مركزي، اورارتو، ايلام، سومر، بابل، مصر؛ حملات ايلام به سومر، بابل و آشور؛ تهاجمات بابل به ايلام و فلسطين و آشور؛ حملات ماد به آشور، ليديه، پارس و… آقاي پورپيرار ابداً توضيح نمي‌دهد كه با اتكا به مندرجات و تصريحات كدام سنگ‌نوشته يا گل‌نوشته‌ي باستاني، و بر مباني چه منطقي، خاورميانه‌ي پيش از هخامنشي را - كه لحظه‌اي از جنگ و كشتار و ويران‌گري فارغ نبوده - دوران صلح و آرامش و مسالمت پنداشته و عصر هخامنشي را كه به درازاي دويست و سي سال، جز چند «شورش» كوچك مقطعي، هيچ «جنگ و ستيزه‌اي» در قلمرو آن روي نداد، دوران توحش و ويراني و نابودي قلمداد مي‌كند؟
جالب آن كه آقاي پورپيرار در لابه‌لاي همين ادعاي خود نيز دچار تناقض‌گويي مي‌شود و با آن كه مدام از نابودي موهوم اقوامي بسيار به دست هخامنشيان سخن مي‌گويد، اما در مواردي نيز، به تداوم حيات همين اقوام بومي نجد ايران در روزگار هخامنشيان و حتا تا عصر حاضر، تصريح مي‌كند [پورپيرار، 1379، ص 75، 7-256]!
آقاي پورپيرار در كتاب و وبلاگ‌اش مي‌گويد: «تورات خاستگاه كورش را سرزمين‌هاي ماوراء درياي سياه معرفي مي‌كند» و سپس از اين مقدمه نتيجه مي‌گيرد كه: «كورش سركرده‌ي قومي "اسلاو" و خون‌ريز و راهزن بود كه در دشت‌هاي جنوب روسيه مي‌زيست و يهوديان وي را براي رهايي از اسارت در بابل و تاراج و نابودي تمدن‌هاي شرق ميانه، اجير كرده و بدين شكل، پاي كورش را براي نخستين بار به نجد ايران گشوده بودند»!!! [پورپيرار، 1379، ص 69، 180؛ 1380، ص 19 به بعد] اما يگانه سند آقاي پورپيرار براي اين ادعاي سنگين - كه برخلاف گواهي اسناد مربوط به سكونت و اقامت ديرين پارس‌ها در ايلام و انشان مي‌باشد [بريان، ص 76، 4-82] - بخشي از تورات است كه در آن، يهوه (خداي اسراييل) خطاب به «ارميا» (پيامبر يهود) و بدون بردن نامي از پارس‌ها يا كورش، مي‌گويد: «قومي از شمال بر بابل هجوم خواهد آورد و آن را ويران خواهد كرد …» [كتاب ارميا، باب 50/ 3-1]. اما آشكار نيست كه در كجاي اين جمله از درياي سياه، اسلاو بودن پارس‌ها، يا مزدوري كورش براي يهوديان - به اشارت يا صراحت - سخن رفته است!! ضمن آن كه وي توضيح نمي‌دهد كه چه مشتركات صريح و دقيق زباني، قومي، فرهنگي و آييني ميان پارس‌ها و اسلاوها يافته كه پنداشته است پارس‌ها قومي اسلاو بوده‌اند. به هر حال اگر ما سخن يهوه را در تورات زياد جدي بگيريم و آن را از مقوله‌ي اسطوره‌هاي ديني ندانيم، تنها معنايي كه مي‌توانيم از آن به دست آوريم، اين است كه لشكر كورش از سمت شمال وارد شهر بابل شده است؛ در واقع هم اين گونه بوده و لشكركشي كورش به بابل، از سوي شمال و از طريق اُپيس و سيپر (شهرهاي واقع در شمال بابل) انجام يافته است. در تأييد همين نكته نيز در تورات (!) مي‌خوانيم: «من مردي [=كورش] را از "شرق" برگزيده‌ام و او را از "شمال" به جنگ قوم‌ها فرستاده‌ام» [كتاب اشعيا، باب41/21]. اما اين استناد نامربوط آقاي پورپيرار به تورات در حالي است كه در بخش‌هاي ديگر اين كتاب، كورش به روشني با شرق ارتباط داده شده و خاستگاه وي در شرق دانسته شده است [كتاب اشعيا، باب 41/2و 21و 25؛ باب 46/11]. بدين ترتيب، تورات به عنوان سند آرماني و شخصي آقاي پورپيرار و كتابي كه معاني مكتوم‌اش را فقط به وي آشكار كرده است، در تعارض كامل با برداشت‌هاي ديگر او از همان كتاب قرار مي‌گيرد.
آقاي پورپيرار در وبلاگ‌اش مي‌نويسد: «يونانيان و مقدونيان حق بزرگ آزادسازي شرق ميانه از توحش هخامنشي به دست اسكندر را بر تاريخ دارند، تا آن جا كه قرآن نيز بر اين آزادسازي صحه كرده است»!!! اما وي به جهت درگيري با پيش‌فرض‌هاي احساسي خود، از ‌اين حقيقت تاريخي غفلت كرده است كه موفقيت اسكندر در تسلط بر ايران و خاورميانه (قلمرو امپراتوري هخامنشي) بدان سبب بود كه وي با آگاهي كامل از ايدئولژي سياسي پادشاهي هخامنشي، كوشيده بود كه با «هخامنشي‌گرايي»، از همان ابتداي در رسيدن به مرزهاي امپراتوري پارسي، با نشان دادن خود به عنوان پادشاهي خودي و قانوني و مشروع - و نه براندازنده‌ي نظام و سلطنت پيشين - اقوام تابعه، قوم/ طبقه‌ي حاكم (= پارس‌ها) و شهربانان امپراتوري را مجاب به پيروي و فرمان‌برداري از خود، به منزله‌ي پادشاه جديد و فاتح هخامنشي كند. در چارچوب همين سياست بود كه اسكندر در نامه‌اي به داريوش (سوم) پس از نبرد ايسوس نوشت كه به خواست خدايان، از اين پس، سرور و صاحب اختيار قلمرو هخامنشي، و پادشاه آسيا اوست و داريوش را نيز متهم كرد كه به ناحق بر تخت نشسته است [آرين: پيرنيا، ص 1189]. پس از كشته شدن داريوش به دست بسوس، اسكندر خود را خون‌خواه شاه مقتول وانمود كرد و قاتل را به شيوه‌ي شهرياران پارسي مجازات نمود [كنت كورث؛ پلوتارك؛ آرين: پيرنيا، ص 5-1464 و 1514؛ 6-1515؛ 1534] و حتا آداب و عادات و لباس‌هاي پارسي را پذيرفت [ديودور؛ كنت كورث؛ پلوتارك: پيرنيا، ص 1474؛ 1475؛ 1476]، ترتيب ازدواج سرداران مقدوني را با شاه‌دخت‌هاي ايراني داد [كنت كورث؛ آرين؛ پلوتارك: پيرنيا، ص 1550؛ 1675؛ 1683] و مشاغل مهمي مانند شهرباني را به پارسي‌ها سپرد و ملتزمان و كارگزاران‌اش را از ميان آنان برگزيد [ديودور: پيرنيا، ص 1474]. اسكندر براي آن كه سلطنت پيشينيان‌اش را به رسميت شناسد و آن را تداوم بخشد، به گرامي داشت كورش و سروسامان دادن به آرامگاه وي پرداخت و آشكارا از او و سياست‌اش تقليد كرد [آرين؛ پلوتارك؛ كنت كورث: پيرنيا، ص 5-1664؛ 1665؛ 1667]. با كشته شدن داريوش، اسكندر آسان‌تر توانست پشتيباني عمومي را در ايران به دست آورد و سپس، با كشتن قاتل وي و اداي احترام به حريف و رقيب از ميان رفته‌‌اش، خود را جانشين قانوني داريوش قلم‌داد كند [ويسهوفر، ص 40-139]. بدين ترتيب، آشكار است كه اسكندر نه با ادعا و هدف براندازي نظام و پادشاهي هخامنشي و يا رهاندن مردم از حاكميت ديرپاي هخامنشيان - كه سندي نيز در تأييد آن وجود ندارد - بل كه با عنوان كردن خود به منزله‌ي پادشاه مشروع و خودي و جديد هخامنشي و ادامه دهنده‌ي سلطنت هخامنشي، موفق به گشودن سرزمين‌هاي زير فرمان داريوش سوم شده بود. اين را نيز بيافزايم كه آقاي پورپيرار توضيح نداده است كه «يونانيان» در به اصطلاح آزادسازي شرق ميانه به دست اسكندر چه نقشي داشته‌اند و در كجاي قرآن نيز به اين امر صحه گذاشته شده است.
آقاي پورپيرار مدعي است كه تا پيش از فتح بابل به دست كورش، هيچ رد و نام و نشاني از وي در تاريخ وجود ندارد و بنابراين، قوم يهود، پارس‌ها را يك‌سره از استپ‌هاي مياني روسيه براي ويراني بابل اجير و مأمور كرده بود؛ چرا كه اگر غير از اين بود، «تسخير ماد و ليديه و ايلام و به طور كلي ايران، كاري خُرد نبوده است كه در اسناد بين النهرين حساس و تيزهوش منعكس نشده باشد» [پورپيرار، 1379، ص 179، 214]. از اين ادعاي آقاي پورپيرار نيك پيداست كه وي هيچ گونه اطلاعي از متون تاريخي ندارد - كه اگر داشت، به چنين استنتاج‌هاي بي‌پايه‌اي دست نمي‌يافت - چه، اتفاقاً در متني بابلي (سال‌نامه‌ي نبونيد) به صراحت از فتح «ماد» به دست كورش (به عنوان پادشاه انشان) در سال 550 پ.م. يعني يازده سال پيش از فتح بابل سخن مي‌رود و در ضمن وقايع سال 547 پ.م.، به لشكركشي كورش، از طريق شمال ميان‌رودان به آسياي صغير، نيز اشاره مي‌شود [كتاب‌نامه، شماره‌ي 18]. بنابراين، برخلاف ادعاي آقاي پورپيرار، نه تنها از كورش پيش از فتح بابل در تاريخ نام و نشاني هست، بل كه بر پادشاهي وي بر انشان، و در نتيجه، برقراري سلطنت وي بر ايلام، و فتوح گسترده‌ي وي پيش از فتح بابل، صحه گذاشته شده است (هر چند كه آقاي پورپيرار با درج نوشته‌اي در وبلاگ‌اش، بر روي اين سند معتبر بابلي نيز به خيال خود، خط بطلان مي‌كشد؛ چرا؟ چون كه به گمان وي، همه‌ي عالم و آدم دست به دست هم داده‌اند تا براي ايران، تاريخ جعل كنند: «براي آن سيستمي كه در كم‌تر از 5 سال يك امپراتوري 500 ساله‌ي موهوم را، با نام اشكانيان و اين همه استناد و ادعا تحويل تاريخ مي دهد، ساختن دو يادداشت روزانه در سال‌نامه‌اي از زبان نبونئيد، كه من تاكنون از هيچ طريقي نتوانسته‌ام متن اصلي آن‌ها را بيابم، از خوردن ليواني آب ساده‌تر است»! البته شنيدن چنين سخني از آقاي پورپيرار دور از انتظار نيست؛ چون اگر قرار بود اعتبار چنين اسنادي را قبول داشته باشد كه ديگر به اصطلاح، مورخي انقلابي و دوران‌ساز نمي‌شد!). آقاي پورپيرار مي‌نويسد: «در فتح‌نامه‌ي [= استوانه] كورش اشاره‌اي به ماد و پارس و ليدي و ايلام نرفته است» [پورپيرار، 1379، ص 179]. برخلاف اين ادعا - كه ناشي از عدم آگاهي يا تجاهل گوينده‌ي آن است - در استوانه‌ي كورش (سطر 13) به چيرگي كورش به عنوان پادشاه انشان بر ماد، و در سطر 30 به چيرگي وي بر شوش (پاي‌تخت ايلام)، تصريح شده است. اين را نيز مي‌دانيم كه «انشان» در مركز پارس واقع بوده است [بريان، ص 74].
آقاي پورپيرار پس از طرح اين ادعا كه هخامنشيان و پارس‌ها مزدور و آلت دست يهود بوده‌اند، سخن جديدي را به ميان مي‌آورد و مدعي مي‌شود كه «هخامنشيان از اسباط و قبايل يهود بودند [پورپيرار، 1379، ص 181،250] و شاهان و بزرگان يهودي‌تبار آن، در اصل نام‌هايي عبراني داشتند كه توطئه‌گران يهود، براي پنهان داشتن هويت واقعي آنان، نام‌هاي جديدي را به «پارسي باستان» براي آنان جعل كردند» [پورپيرار، 1379، ص 179، 3-342]!! (اي كاش مدعي توضيح مي‌داد كه يهوديان چرا مي‌خواستند نقش و هويت خود را در اين برنامه پنهان كنند؛ مگر از فرد يا گروهي در هراس بودند، در حالي كه - به گفته‌ي خودش - زمام حكومت مقتدر هخامنشي يك‌سره در دست آنان بود). بديهي است كه خواننده با ملاحظه‌ي چنين ادعاي سنگيني، توقع خواهد داشت كه نويسنده، بي‌درنگ اسناد دقيق و معتبر خود را در تأييد مدعاي‌اش معرفي كند. اما آقاي پورپيرار تمام انتظارات خواننده را بر باد مي‌دهد چرا كه نمي‌گويد در كدام سنگ‌نوشته يا گل‌نوشته يا كاغذنوشته‌ي كهن، ذكر شده كه هخامنشيان، يهودياني بودند كه براي پنهان ساختن نام‌هاي عبراني‌شان، نام‌هايي جديد را براي خود جعل كرده بودند؟! او حتا توضيح نمي‌دهد كه چه مشتركات زباني، قومي، فرهنگي و آييني‌اي ميان يهوديان و پارس‌ها مشاهده كرده كه بر اساس آن نتيجه گرفته است كه هخامنشيان، عبراني و از اسباط يهود بوده‌اند؟! آشكار است كه يك نظريه‌ي تاريخي، تنها بر پايه‌ي اسناد و مدارك روشن و موجود تاريخي و باستان‌شناختي قابل طرح و تأييد است و نه بر اساس تخيلات و تصورات احساسي و ملاحظات سياسي نظريه‌پرداز.
آقاي پورپيرار در دنباله‌ي همين ادعاي خود مي‌گويد كه نام‌هايي مانند: «هخامنش، آريا، اورمزد، داريوش، آريامن، آرشام، ويدافارنه، گئوبروه، بغابوخشه، اردومنش» جملگي برساخته‌ي يهوديان است و تا پيش از زمان داريوش (يكم) چنين نام‌هايي (نام‌هاي آريايي يا پارسي باستان) وجود نداشته است [پورپيرار، 1379، 3-242، 179]. هر چند ابطال بخش نخست ادعاي آقاي پورپيرار در مورد عبراني بودن هخامنشيان، بي‌اعتباري اين بخش از ادعاي وي را نيز آشكار مي‌كند، اما اشاره به اين نكته مفيد خواهد بود كه انبوهي از نام‌هاي آريايي (پارسي باستان) حتا مربوط به دوراني پيش از برآمدن هخامنشيان، در متون آشوري و ايلامي و بابلي بر جاي است [كتاب‌نامه، شماره‌ي 17]. ضمن آن كه نام چهار تن از فرزندان كورش نيز آريايي است (Bardya, Hutautha, Artstuna, Raukhshana). همچنين، در انبوه الواح ديواني تخت جمشيد، صدها نام آريايي (پارسي باستان) متعلق به كارگران و كارمندان و بلندپايگان دولت هخامنشي وجود دارد كه براي رد اصالت آن‌ها فقط مي‌توان چنين انديشيد كه يهوديان، سازمان ثبت احوالي را گشوده و براي تمام جمعيت پارس، به جاي اسامي عبراني آنان، نام‌هاي ساختگي و جديد پارسي باستان (آريايي) صادر مي‌كردند!!
با توجه به اين كه از نگاه آقاي پورپيرار «تورات» معتبرترين سند تاريخي موجود است، با استناد به همان كتاب [كتاب عزرا، باب يكم/ 8] يادآوري مي‌كنم كه نام خزانه‌دار كورش «ميتر دات» بوده است؛ يك نام اصيل آريايي هفده سال پيش از آغاز شهرياري داريوش!
آقاي پورپيرار مي‌نويسد: «تجربه‌ي كمبوجيه، خردمندان و سازمان‌دهندگان يهود را وادار كرد كه از آن پس چشم از دربار هخامنشيان برندارند و بر مديريت اين دست‌ساخته‌ي خود نظارت كنند» [پورپيرار، 1379، ص 244] و سپس مي‌افزايد: «از استقرار داريوش تا ظهور اسكندر، دربار هخامنشيان را بدون هيچ پرده‌پوشي، در تيول كامل رهبران و رسولان يهود مي‌بينم» [همان، ص 5-244] و در جاي ديگري مي‌گويد: «در زمان داريوش، تسلط يهود بر دربار، سياست، اقتصاد و فرهنگ ملي ما كامل مي‌شود و چنان كه تورات تذكر مي‌دهد، يهوديان، سران استقلال‌طلبي ايران، يعني مخالفان يهود را به فرمان و با اجازه‌ي داريوش قتل عام مي‌كنند» [همان، ص 250، پانويس]. اما وي توضيح نمي‌دهد كه اگر دربار هخانشيان، بل كه تمام قلمرو آن يك‌سره تحت نفوذ و حضور و سيطره‌ي لغت‌سازان، توطئه‌گران، علما، ملكه‌ها، طبيبان، منجمان و ساحران يهود بوده [همان، ص 245] پس چرا در هزاران لوح ديواني تخت جمشيد و در ده‌ها تاريخ‌نوشته‌ي يوناني و لاتيني، نام و نشان و ردي از اين همه اشخاص ذي‌نفوذ وجود ندارد؟ البته مي‌توان پاسخ آقاي پورپيرار را پيش‌بيني كرد: «تمام اين آثار، دروغين و ساختگي‌اند»!!
***
بدين ترتيب، چنان كه ملاحظه نموديد، مجموعه آراي بديع و شخصي آقاي پورپيرار در گستره‌ي تاريخ و فرهنگ ايران دچار بحران عظيم بي‌سندي است كه با دانش اندك وي در زمينه‌ي فهم و تحليل روي‌دادها و روندها و متون تاريخي در هم آميخته و منتج به چنان استنتاج‌ها و دريافت‌هاي نادرست و بي‌پايه‌اي شده است. بديهي است كه آقاي پورپيرار با تأمل و مطالعه‌ي بيش‌تر در متون تاريخي و پرهيز از پيش‌داوري‌هاي مبتني بر معيارهاي و ملاحظات سياسي و احساسي، به نتايجي جز اين دست مي‌يافت.


ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
كتاب‌نامه:
1- بريان، پير: «تاريخ امپراتوري هخامنشيان»، ترجمه‌ي مهدي سمسار، انتشارات زرياب، 1378
2- بهار، محمدتقي، 1373: «سبك شناسي» (تاريخ تطور نثر فارسي)، انتشارات اميركبير، جلد يكم
3- بهار، محمدتقي، 1351: «بهار و ادب فارسي»، به كوشش محمد گلبن، انتشارات جيبي و فرانكلين، جلد يكم
4- بيروني، ابوريحان: «آثار الباقيه»، ترجمه‌ي اكبر دانا سرشت، انتشارات اميركبير، 1352
5- پورپيرار، ناصر: «دوازده قرن سكوت» (كتاب اول: برآمدن هخامنشيان)، انتشارات كارنگ، 1379
6- پورپيرار، ناصر: «پلي برگذشته» (بخش اول: بررسي اسناد)، انتشارات كارنگ، 1380
7- پيرنيا، حسن: «تاريخ ايران باستان»، انتشارات افراسياب، 1378
8- داندامايف، محمد: «ايران در دوران نخستين پادشاهان هخامنشي»، ترجمه‌ي روحي ارباب، انتشارات علمي‌ و فرهنگي، 1373
9- رجبي، پرويز: «هزاره‌هاي گم‌شده»، جلد يكم، انتشارات توس، 1380
10- شفيعي كدكني، محمدرضا: «موسيقي شعر»، ‌انتشارات آگه، 1376
11- صفا، ذبيح الله: «تاريخ ادبيات ايران»، جلد يكم، انتشارات فردوسي، 1378
12- كينگ، لئونارد: «تاريخ بابل»، ترجمه‌ي رقيه بهزادي، انتشارات علمي و فرهنگي، 1378
13- ناتل خانلري، پرويز: «تاريخ زبان فارسي»، جلد دوم، انتشارات بنياد فرهنگ ايران، 1352
14- ويسهوفر، يوزف: «ايران باستان»، ترجمه‌ي مرتضا ثاقب‌فر، انتشارات ققنوس، 1377
15- هينتس، والتر: «دنياي گم‌شده‌ي ايلام»، ترجمه‌ي فيروز فيروزنيا، انتشارات علمي و فرهنگي، 1376
16- الواح اكدي دوران كورش:
http://www.achemenet.com/recherche/textes/babyloniens/joannes/cyrus/cyrus.htm
17- نام‌هاي آريايي در متون اكدي:
(Ran Zadok) http://www.achemenet.com/pdf/nabu/nabu1997-007.pdf
(Ran Zadok) http://www.achemenet.com/pdf/nabu/nabu1990-072.pdf
(Jan Tavernier) http://www.achemenet.com/pdf/nabu/nabu2001-025.pdf
18- سال‌نامه‌ي نبونيد:
http://www.livius.org/ct-cz/cyrus_I/babylon02.html